امکان نداره
تمام راه را دویده بود تا به اتوبوس ساعت 15 برسد. با پنج دقیقه تاخیر رسید دستانش را محکم به هم کوبید. هیکل درشت و گوشتیاش را انداخت روی صندلی ایستگاه. هوفی تمام هوای درون ریهاش را بیرون داد. نگاهی انداخت به دختری که کنار دستش نشسته بود و گفت: «لعنتی یکم صبر نمیکنه تنها خطی که دقیق سر ساعت حرکت میکنه همینه!»
دختر بغل دستی روسری نخی طوسی رنگش را در دوربین جلوی گوشیاش مرتب کرد و گفت: «من بیست دقیقهای هست که اینجا منتظرم، هنوز اتوبوس نیومده».
دختر تکانی به خودش داد و پای راستش را جمع کرد توی شکمش و بلند گفت:« امکان نداره یعنی بیست و پنج دقیقه تاخیر» ماسکش را پایین زد و ادامه داد:« محاله ممکنه. داوودی سرش بره یه دقیقه هم تاخیر نمیندازه تو کارش. چند ساله مسافرشم». از توی کیفش اسپری ضدعفونی کننده را در آورد و دستش را ضد عفونی کرد. کلوچه نادی را باز کرد و شروع کرد به خوردن.
ده دقیقهای گذشت و هیچ خبری از داوودی و اتوبوس سبز رنگِ پر از تبلیغش نشد. تعدادی از مسافران با تاکسیهای ویژهی زرد رنگ که از کنار ایستگاه تا سر چهار راه صف کشیده بودند رفتند. حالا بیشتر کسانی که در ایستگاه مانده بودند مسافران خاص آقای داوودی بودند. تنها سرویسی که تا میدان امام حسن میرفت. میدان نه تاکسی رو بود و نه سرویس دیگری داشت اگر کسی میخواست با وسیلهی دیگری برود باید هزینه میکرد و دربست میگرفت.
بعد از سی و پنج دقیقه یک اتوبوس قرمز رنگ از سر میدان اصلی شهر پیچید و درست ایستاد جلوی ایستگاه. بوق زد و دستی تکان داد و گفت: «مسافران میدان امام حسن بیان بالا» همه متعجب به هم نگاه کردند. پسر بچهای که در جمع مسافران از همه کوچکتر بود سریع از پلهی اول اتوبوس بالا رفت و بلند پرسید «پَ داوودی کو؟» راننده که ماسکش پایین بود وسبیل کلفتش را به دندان گرفته بود، آب دهانش را از شیشهی اتوبوس بیرون انداخت. سرش را به سمت پسر بچه و بقیه مسافران چرخاند و گفت: «تصادف کرده حالش وخیمه. بنده خدا موندنی نیست».
مسافران چند قدم به طرف اتوبوس رفتند و سرجایشان میخکوب شدند. دختر هیکل گوشتیاش را از روی صندلی ایستگاه برداشت. مانتوی کتون سرمهایش را صاف کرد. ماسکش را برداشت و گفت: «چی گفتی؟ امکان نداره. داوودی رانندهی بیستی بود. محاله ممکنه که تصادف کرده باشه». یکی از مردای که توی جمع بود و چشمش همه جا میدوید گفت: «به حال تو چه توفیری میکنه زنده و مرده بودن داوودی»
زن مسن پنجاه شصت سالهای که چادر مشکی کرپ ژرژت صدف سر کرده بود، سر مرد داد کشید که: «حرف دهنت رو بفهم آقا». برگشت رو به دو سه تا زنی که در جمع حضور داشتند و گفت: « دختر خوندهی داوودیه کمکش کنید سوار ماشین بشه».
یکی از زنها که عقبتر از بقیه ایستاده بود گفت: «آهان همون دختری که داوودی گفته بود من بزرگش نمیکنم. آخیی بنده خدا سال تا ماه مادرشو نمیبینه»
آخر عشق
گفتم خیالت تخت. به روح آقام از این در که رفتم بیرون همه چی یادم میره. از این ورا پیدام نمیشه. چا خانش کردم. از بس جلز و ولز کردم گفت بشین. با پیشبند خونیش دور گردنش کشید و گفت داد و فریاد راه نندازیا اما خدای به خاطر اون دختره میخوای دستتو قطع کنی. اگه گفت من شوهر یه دست نمیخوام چی؟ از من میشنفی بیخیالش شو. این نادر، شاگرد صادق آشپز هس دو تا خیابون پایینتر عاشق یه دختر بود اما اون دلش گیر یکی دیگه بود هی نادر بیچاره رو سر دوند یه روز برام در دو دل کرد بش گفتم بیخیالش شو، دِ ببین تو علف این بزی نیستی جواب داد آقا واسه شما میگن علف باید به دهن بزی شیرین بیاد واسه من میگن، این الاغ هر یونجهای که جلوش باشه میخوره! دختره نادرو با زنای دیگه دیده بود. منم جای اون دختر بودم اسمشو نمیآوردم چه برسه به اینکه زنش شم. کریم السلطنت چونهش گرم شده بود اما نمیدونست که داره یاسین به گوش خر میخونه.
با چشای ریزش پی یه چی میگشت. بلند شد سیبیلای کلفتشو یه تابی داد و ساتورشو برداشت. اون ساتورشو تیز میکرد و سیبلش رو میجوید منم به خودم و شانس خرکیم بدو بیراه میگفتم. مثل بید میلرزیدم. همونطور که با ساتورش میومد سمتم گفت به یه چِش بهم زدن همهچی تموم میشه. دستم گرفت پشت و روشو دید. گفت تو که همین الانم مثل مردهی تو سرد خونه میمونی، میافتی رو دستم مصیبت میشی پاشو جمع کن. دستم رو گذاشتم رو تخت گوشت. با لکنت گفتم تمومش کن. اون ساتورو برد بالا و من پشیمون شدم. مثل خر که تو گِل مونده باشه، موندم چیکار کنم که دستم و کشیدم و دو تا پا داشتم دوتای دیگهم قرض کردم و فرار کردم. قصاب رو میگی شروع کرد به فحش دادن. تا نجاری اوس داوودم دنبالم کرد ناکِس انگاری گوسفندش بودم. یه مشت هم قارت و قورت کرد. داد میزد که آخه یه روزی سر خر رو بر میگردونی. با خودم گفتم حرومش بشه پونصدیای که بش دادم.
از اونجا رفتم جلو خونه اکرم. گفتم التماسش کنم دلش نرم شه. دیدم نه مرغش یه پا داره. میگه الان همه دارن مرگ بر شاه میگن تو نوشتی جاوید شاه. میدونه دلم گیرشه سرم بازی در میاره. اصلا زن رو چه به این حرفا از قدیم گفتن زن جاش تو پستوی خونهس نه اینکه مشت گره کنه مرگ بر شاه بگه . بش میگم دِ قربونت، میدونی که هلاکتم پا بده دیگه. با همون چادر مشکیه همونطور که سرش پایین بود رفت. بد قلقل لاکردار. میون بر زدم. انداختم کوچه سقاخونه گفتم جلوش در میام و یه چارتا شعر و غزل براش میخونم تا بلکه دلش و بدست بیارم. کوچه رو رد کرده بود گفتم مثل قرقری راه میره لاکردار. مث سگ هم پشیمون شدم که چرا نزاشتم کریم السلطنت کار رو یه سره کنه.
راه مو کج کردم رفتم سر میدون با مرادچاخان یکم اختلاط کردم. بِم گفت تو سر کیسه رو شل کن خودم میبرمت دوباره پیش کریم. با هم رفتیم مراد کلی زبون ریخت. کریم هم ابرواشو کشیده بود تو هم نگاش نمیکرد. میگفت یکی فرستاده بود پی جاوید که بره اونجا دستشو ببُره اما قبول نکرد گفت خودم آدمشو دارم. منو صدا کرد که دِ بیا جلو دیگه. چرا وایسادی بِر و بِر مارو نیگا میکنی. بیا بگو یه غلطی کردی حالا توش موندی. آب دهنمو پایین دادم. سرت و سرت رفتم جلو و گفتم نوکرتم یه خبطی کردم. خامی کردم جون هر کی دوس داری این ننگ و از رو دستما بردار. این دست باید قطع شه و الّا اکرم که هیچ دیگه این مملکت برام امن نیست. بگیرنم رفتم بالای دار! اینم نه باید جمع کنم برم منم که آه در بساط ندارم ای بر پدر ممد سیاه و سعید ساقی. شدم حکایت آش نخورده و دهن سوخته. دِ چپ چپ نگاه نکن دیگه! نوکرتم! بابا تو هچل افتادم. تو رو خدا. ای بابا حداقل یه تعارف شاه عبدالعظیمی کن. ببُرش به حضرت عباس دیگه منو بخیر و تو رو بسلامت. بیا و بسم الله رو بگو.
خودشو یه تکونی داد و گفت بیشین بینم. این بار باید ببندمت. با خودم گفتم نونت نبود آبت نبود ریفیق بازیت چیبود. چشامو بستم گفتم بزن. همون جا چشام نَم نَمی شد. حرفم حالا از دهنم بیرن نزده بود جَلدی یه مرغ عشق تو وا قاپیدشو گفت نزن. چشامو هوا کردم دیدم اکرمه خودِ خودش بود با ننهش.
پینوشت: این داستان بر اساس داستان شاه چراغ که الان یادم رفته نویسندهش کیه :) نوشتم. یعنی یه داستان ده صفحهای رو تا نیمههاش خوندم و بقیهش رو از خودم نوشتم. یه کار جذاب و شیرین :)) شما هم تمرین کنید ؛)
آدمهای خوبِ دنیا
پشت به من ایستاده و شمرده شمرده حرف میزند. سرش را بالا گرفته است و به آسمان زُل زده. با هر کلمهای که میگوید روسری ساتن آبی رنگ با گلهای ریز طلایی از سرش سُر میخورد و هر بار با دستان کشیدهاش آن را جلو میکشد. دوست دارم برگردد و موهای مششدهاش را از زیر آن روسری بیرون بریزد و مثل قبل به من لبخند بزند. گونههای گل انداخته و دندانهای ریز یک دستش از زیر لبهایش پیدا شود. هر چند سهم من از این زیبایی فقط یکی دو بار زیر چشمی نگاه کردن است اما همین هم برای من گدای مادرزاد که تمام زندگیم و خواستههایم خلاصه شده است در این بیت “آب دریا را اگر نتوان کشید_ هم به قدر تشنگی باید چشید"، با تمام خوشیهای دنیا برابری میکند.
امروز همه چیز تمام است و من مثل مجرمی که پای چوبهدار منتظر است طناب را دور گردنش بیندازند دارم برای روزهای خوبی که داشتم فاتحه میخوانم. دارم تمام رویاهایم را در همین اتاق چال میکنم. خاک میریزم بر سر زندگی نکبتی خودم.
آخه منِ ریغماسِ به درد نخور کجا محبت این دخترِ خارج نشینِ کارخانهدار کجا! اینکه ذهنِ درهمِ کمبوددار من پیش خودش ساخت پاخت کرده بود که حتما منِ آس و پاس در دل این خانم مهندسِ پورشه سوار جای پیدا کردهام یک غلط اضافی و زیادی بود. یک لقمه بزرگ که حالا راه گلویم را بسته چیزی نمانده که خفهام کند.
دل را نباید جدی گرفت. برای ما آدمهای که متوسط جامعه خواند میشویم و اگر نبودیم آدمهای خوب و عالی دیده نمیشدند دل معنی نمیدهد. ما به یک چشم به هم زدن همین درجه متوسطی را هم از دست میدهیم و مثل یک توپ که از زمین بازی خارج شود قل میخوریم و میشویم آدمِ فقیرِ جامعه که حالا سرباز نیست و سربارِ جامعه حساب میشویم. از همین فردا باید سرِ میدان به انتظار یکی از همین آدمهای خوبِ بنشینم نیش ترمزی جلو پایم بزند و برای اینکه چندرغاز بیندازد کفِ دستم التماسش کنم.
اگر پیش سعیدی مادر مرده زبان باز نکرده بودم حالا اینجا نبودم. من کجا و اتاق رییس کارخانه کجا! عجب دهن لقی هستی سعیدی! به این فکر نکرده بود که این دختر آبرو دارد حالا از فردا میگویند این همان دختری است که فلان کارگر پاپتی عاشقش شده بود.
از من میپرسد که چه شد عاشقم شدی؟ چقدر راحت از عشق میگوید. من هنوز میم آخر سلامم را ادا نکردهام. گفتنش هم سودی ندارد. یک حرف از الفبا میشود که حالا گفتنش به تنهایی معنا ندارد. مثل خود من تنها و بدرد نخور! او راحت گفت بدون استرس این هم خاصیت آدمهای پولدار است. برای ما متوسطها از عشق گفتن آداب دارد. مقدمه دارد. موخره دارد.
حالا منتظر ایستاده تا من بگویم بله عاشقت هستم. یا نمیدانم عاشقت هستم یا نه؟ من که آخرِ خطم. چه عاشق باشم و چه نباشم جایم اینجا نیست پس باید بتوانم حرفِ دل را بزنم. بگویم هستم و تمام!
“ب” بله با اجازهتون را نگفته، گفت خفهشو وسایلت را جمع کن و برو! هنوز هم برنگشته! هنوز پشت به من دارد به آسمان صاف و بدون ابر نگاه میکند.
ادامه دارد…..
تنها دختر یک خانوادهی نچندان معمولی
” با سلام و احترام”
راستش نمیدانم این کار من توجیهی دارد یا نه؟ اما اگر میشود و راه دارد لطف کنید هزینهای که بنده برای شرکت در این طرح پرداخت کردهام را بازگردانید. حالا که فکر میکنم من آدمی نیستم که فردا پس فردا در محافل بزرگ ادبی بنشینم و از نوشتن بگویم. این سقف آزروهایم هست اما راستش را بخواهید من حتی روی این را هم ندارم که بگویم فلانی و فلانی باعث نویسنده شدن من بودهاند. اصلا نویسنده شدن من برای هیچ کس مهم نیست. برای خانوادهام جک خندهداری است که ساعتها وقتشان را با بالا و پایین کردن آن میگذرانند و میخندند. حتی نمیتوانم در جمعی از نوشتن بگویم مثلا همین دیشب عموی سبیل کلفتم های های به من خندید و گفت: “این اراجیف چیه که میگی؟ نویسنده چیه؟ خرِ کیه؟ یه مشت آدم بیکار میشینن چارتا کلمه به هم میچِسبونن بعد میدن به خورد ملت. مردم به نون شبشون محتاجن اینا شر و ور تحویلشون میدن. بلند شو سیب بزاریم وسط آتیش کباب شه حالِ دنیارو ببریم”
این بهترین حالت و حمایتی هست که من از خانوادهم میبینم. اصلا همین الان که من نشستم و دارم برای شما مینویسم برادرم با شلوار کردی گشادش نشسته سرِ دیوار نیمه ریختهای که ما را از عمه اِنسی جدا میکند و چوبهای ترِ درختِ گردو را پوست میکند و میاندازد توی سر و صورتِ بچههای بی گناه مردم. هر روز یکی از خانوادههای یکی از همین بچههای کوچه از دست برادرم شاکی هستند. هر چه بدو بیراه و داد و فریاد است سر بابای از همهجا بیخبرم خالی میکنند و بعد راهشان را میگیرند و میروند. اما دریغ از اینکه درس عبرتی بشود برای برادرم.
این یک روز معمولی خانهی ماست. فکر نکنید حالا که دست به قلم شدهام و دارم برای شما از زندگیم مینویسم نشستهام پشت میز تحریرم و دارم کلمه به کلمه تایپ میکنم. یا اینکه تصور کنید کتابخانهای دارم پر از کتابهای جورو واجور از نویسندههای خارجی و داخلی! اینکه هر وقت دلم بخواهد راحت حافظ میخوانم یا ویکتور هوگو! اینها را میگویم چون اسمشان را زیاد شنیدهام. حتی یک لحظه هم پیش خودتان فکر نکنید که من از آن دخترهایی باشم که هر بار با یک خودنویس گران قیمت توی این دفترهای گل گلی فانتزی مینویسد نه! دارم با خودکار بیک آبی توی سررسیدِ برادر بزرگم مینویسم. سررسیدی که قبلا تعداد روزها و ساعتهایی که دمِ دست اوس داوود میرفت بنایی را، مینوشت.
عمه انسی اصرار دارد من خیاط شوم. برای من که هیچ وقت مادری نداشتم دستم سوزن و نخ بدهد تا بنشینم و کوک زدن را یاد بگیرم، خیاطی سخت ترین کار است. مادرم همان سالهای کودکیم از دنیا رفت و چندسالی است که جدا از پدرم زندگی میکنیم با این حال همیشه دلتنگش هستم. اینکه با او زندگی نمیکنیم هم تصمیم عمه انسی است. نظرش این است که ما فقط زندگی آنها را بهم میزنیم. پدرم دو تا فرزند دیگر هم دارد. دو تا پسرِ کاکلزری که هنوز یک سالشان نشده. ما فقط اجازه داریم جمعهها آنها را بینیم. خیلی هم برای من مهم نیستند چون وقتی هم اینجا باشند نمیتوانیم به آنها دست بزنیم.
بیشتر روزها دلتنگ مادرم هستم. با اینکه زیاد او را به یاد ندارم اما روزی نیست که سرم را روی پاهایش نگذارم. عمه انسی همیشه به من میخندد و میگوید: “این حرفها را به کسی نگو میگن دختره دیوونهس!” باورش نمیشود که من بعضی روزها با مادرم حیاط را جارو میزنیم. اصلا عمه مادرم را دوست ندارد.
برای اینکه من و برادرهایم مزاحمش نباشیم دیواری تا وسط حیاط کشیدهاند. به رسول آقا گفت، او هم که اطاعت امر میکند. مرد مَشتی و دل بزرگیست. همه به دست و دلباز بودنش او را میشناسند. فقط یک عیب دارد که آن هم از عمهی چهارشانه و کشیده و غرغروی من میترسد. بچه ندارند. عیب هم از رسول آقاست برای همین همهجوره دل عمه را بدست میآورد. البته سنشان از بچه گذشته اما عذاب وجدان دارد که چرا انسی از خودش بچه ندارد این را بارها توی حرفهایش شنیدهام. برای همین عمه نگذاشت ما با پدرم زندگی کنیم حتما از تنها شدن میترسد.
هربار که دلتنگ مادرم میشوم از پلههای سرسرا بالا میروم و از آن جا آسمان را نگاه میکنم. خیلی وقتها لبخند مادرم را میبینم. حتما سوار بر ابرها مرا میبیند و حواسش به من هست. شبها موقع خواب من سرم را روی بازوی او میگذارم. دیگر دو سالی میشود که از او برای هیچ کس نمیگویم حتی عمه انسی که یک زن است. از وقتی 14 سالم شد عمه خیلی من را میپاید. برای همین نمیتوانم زیاد از پلههای سرسرا هم بالا بروم. میگوید پسرهای عباس نقاش تو را میبینند. برای همین خیلی وقتها دیگر باید توی دلم با مادرم حرف بزنم.
میدانید حیاط ما نزدیک هزار متر است اما اختیار همهاش با ما نیست. بعضی وقتها دلم میخواهد به درخت گردوی وسط حیاط تکیه بدهم و با ابرها و آسمان صحبت کنم. تا به حال شده که دراز بکشدید روی زمین و زل بزنید به آسمان؟
چشمتان همینطور ناخودآگاه اشک میریزد اما بازهم دوست دارید آن را نگاه کنید. من زیاد این کار میکردم اما حالا عمه انسی میگوید دختر به سن تو پهن نمیشود روی زمین. بلند شو خودت را جمعوجور کن.
داشتم از درخت گردوی وسط حیاط میگفتم؛ عمویم دست گذاشته دقیقا همان قسمت حیاط. تنها زندگی میکند اما رقیب اصلی عمه انسی است. عمه میخواهد هر چه زودتر این خانه تقسیم شود و هرکس با سهمی که بهش میرسد دردی از دردهای بی درمان زندگی را درمان کند اما عمو مخالف است و بیشتر از سهم خودش میخواهد. عموی سبیل کلفتم دوتا اتاقِ پایین حیاط را گذاشته برای کفترهایش. کار و کاسبیش همین کفترها هستند. رسول آقا میگوید کفتر بازی که شغل نیست آیندهای ندارد. عمه هم هر روز میگوید: ” تا کی میخواهی عزب و یک لا قبا زندگی کنی. داره چهل سالهت میشه هنوز تکلیفت رو با خودت مشخص نکردی تا کی میخوای آلاخون والاخون باشی.”
ببخشید این همه حرف زدم که بگویم اگر میشود هزینه را به من برگردانید میخواهم با آن هزینه، کلاس خیاطی ثبت نام کنم. شاید عمه انسی کمی هم من را ببیند. راستش من مثل خیلی از دخترهای دیگر نیستم که بتوانم حتی یک درصد هم شده به آرزوهایم و رسیدن به آنها فکر کنم. شاید شما هم با خواندن این متن نتیجهای مشابه آنچه بقیه از من و زندگی من میخواهند گرفته باشید.
باتشکر از شما
تنها دختر یک خانوادهی نهچندان معمولی!
هیچ وقت فکرش را هم نمیکرد که جواب درد و دلهایش این باشد: “تنها دختر یک خانوادهی نهچندان معمولی به جمع نویسندگان جوان خوش آمدید. از اینکه زیبا و صمیمی از خودت برای ما نوشتی ممنونیم. منتظر حضور سبزِ شما هستیم. ظرف چند روز آینده به آدرسی که برای ما فرستادهاید چند جلد کتاب از بهترین داستاننویسان ایرانی و خارجی میفرستیم. کتاب بینوایان ویکتور هوگو هم هدیه ویژهای است که به لیست کتابهای ارسالی شما اضافه خواهد شد.”
پایان
زیر کتری را روشن کرد، بوی شیر سررفته از روی اجاق گاز بلند شد اما مثل قبل برایش مهم نبود. کمی نگاه کرد، با بیخیالی دست خیسش را با شلوار گلدار نخیاش خشک کرد که چاق و پُفکرده نشانش میداد . نور کامل آفتاب از پنجرهآشپزخانه افتاده بود روی گاز و سینک ظرف شویی. نور تا روی مبل تک نفرهای که گوشهی راست اتاق گذاشته بود، کنار آباژورِ ایستاده مدلِ پیچیاش، میتابید.
روزی که برای رهن خانه رفته بودند خیلی برایش مهم بود که سالن خانه علاوه بر یک فرش 12 متری، فرشی 6 متری را هم در خود جا دهد . اینکه آشپزخانهاش کابینتهایی سفید داشته باشد و توی عکس و هنگام ادیت دلبری کند و از همه مهمتر پنجرهای بزرگ که روبه فضای سبز و پارک زیبا باز شود. همان روزها با اینکه دست در دست احمد از این بنگاه معاملاتی به بنگاه دیگر میرفتند کم کم از هم فاصله میگرفتند. مخالفت احمد به حال او فرقی نمیکرد فقط خودش را میدید و لایکهایی که روز به روز بیشتر میشد و دایرکتهای تبلیغاتی که لازمهاش داشتن خانهای با پنتهاوس زیبا و نور کافی بود.
میگفت: “احمد ای کاش میشد هر خانهای که دوست داریم را سفارش میدادیم و چند روز بعد میگفتند بفرما این هم خانه و این هم رمز ورودش.” میز آرایش و آینهی قدی اولین خریدهای اینترنتیاش بودند. رنگ عسلی با کشوهای زیاد و یک صندلی چرخدار. همان موقع نشسته بود روبروی آینه، آرایش غلیظ و تندی کرده بود و روبه احمد لبخند زده بود. احمد با اینکه محکم او را در آغوش کشیده و یکباره قرمزی لبها را بلعیده بود اما سرد بود!
این روزها دیگر کمتر از جلوی آینه قدی روستیک میگذرد و هر بار که چشمش به پهلوهای ورقلمبیده و شکم جلو آمدهاش، میافتد حالش بد میشود. ابروهای هاشور زده و شارژ نشده و موهایی که معلوم نیست رو به چه رنگی میروند حالش را بدتر میکند.
همین امروز فردا باید شروع کند به جمع کردن وسایل. باید آماده رفتن از این خانه باشد. دوست داشت هنوز هم میتوانست عکس بگیرد و بنویسد: “سلام سلام دوستای گلم امیدوارم حالتون خوب باشه من و احمد امروز اسباب کشی داریم"؛ اما احمد نیست. کجاست خدا میداند؟ این چند روزه خبری از او نیست.
بوی شیر داغ و سوخته تمام خانه را برداشته. صدای قل قل آب و سوت کتری آزار دهنده است. چه روزها که لذت میبرد از صدای سوت کتری! باید میدوید چای دم میکرد و میز صبحانه را میچید و عکسش را با احمد میگذاشت و منتظر مینشست تا لایک بخورد.
از روی مبل به سختی جدا میشود و زیر کتری را خاموش میکند. از یخچال قرص SSRIs را برمیدارد و توی سینی چوبی پیج نگار میگذارد. لیوانِ دستهدار لوکس ترکیهای را آب میکند و از روی رختچرکها که جلوی ماشین لباسشویی روی زمین پهن شدهاند رد میشود. مثل روزهای خوش گذشته، مینشیند پشت میز تکنفرهای که مخصوص کتاب و لاک و قهوه بود.
سیگار
همین که بیبی چادر سورمهای گل ریزش را سر کرد و از خانه بیرون زد متکا و بالشتها را روی هم چید دستش را دراز کرد اما باز هم دستش نرسید. به سرش زد و رفت سطل 10 کیلویی سفید رنگی که تازه بیبی از زیر زمین بالا آورده بود تا حتما عمو سیاه که آمد ببرد و از مَشمیتی لبنیاتی سر خیابان شیر بخرد تا دوباره برای یک هفتهای ماست مایه کند، برداشت و گذاشت روی بالشتهای که چیده بود. به زور و هزار اِهن و اُهن بالاخره دستش به بالای کمد رسید. بشکنی زد و روی کمد دست کشید. دستش به پاکت سیگار رسید آن را برداشت اما ناغافلی پایش سُر خورد و نقش زمین شد. پایش شروع کرد به سوختن. انگار سیخ داغی را فرو میبردی توی قوزک پایش. قبلا هم زمین خورده بود پایش هم بارهها پیچ خورده بود این بار اما اوضاع فرق میکند. محکم به سرش کوبید و به شانس خَرکی خودش لعنتی فرستاد. نمیتوانست پایش را تکان بدهد.
این قد کوتاهش همیشه برایش دردسر بوده، از همان بچهگی به خاطر قدش خیلی چیزها را ازدست داده بود الان که 16 سال دارد یک پسر خِپلِ قد کوتاه که دو سالی میشود پشت لبهایش از سبز چمنی رو به سیاهی میزند. چشمانی تنگ اما تیز بین و پر از شیطنت. بیشترین میدان دیدش قد آدمهای دوروبرش است. همین دیروز دو تا آجر روی هم چید تا قدش به پسر عمه تاجگل که قد متوسطی دارد رسید.
شش سالی میشود که با بیبی و عموسیا زندگیمیکند. مادرش توی تصادف شش سال پیش از دنیا رفته بود و پدرش هم از همان سالها در زندادن آب خنکی میخورد دل از آن هولفدونی نمیکند بخواهد هم نمیشود، همینکه پایش بیرون برسد دوباره دستگلی به آب میدهد و باز با نیش باز و پوستی کلفتتر به زندان میافتد. بیبی میگوید: از هر چه بدم اومد، سرم اوم. هیچ وقت فکرش را هم نمیکرد که پسری مثب سیاوش داشته باشد. البته خوبیهای سیامک تمام عیب سیاوش را میپوشاند.
یونس، پسرِ خِپلِ قد کوتاه گندم گون، بیشتر خلق و خوی عمو سیاه را برداشته. شبها اتاق او میخوابد. سعی میکند حرف زدنش ، راه رفتنش شبیه او باشد. حتی نشستن و لقمه گرفتنش!
سال دومی است که روزه میگیرد. البته هر موقع که تنها باشد دلی از عزا در میآورد و بیبی هم هر بار میفهمد و توی ایوان میایستد و شروع میکند به درس دین گفتن که خدا قهرش میگیرد اگر کسی روزهاش را باز کند. برای من که روزه نمیگیری. نعوذوبالله مگه من خدام! تو که تا دمِ پیسین صبر میکنی یکی دو ساعته دیگر هم طاقت بیار هیچیت نمیشه! والا دختر اوس محمد هس 14 سالشه الان 4 ساله داره روزه میگیره.
فکر میکند قهر خدا دامن گیرش شده. اگر عمو سیاه بفهمد که به سیگارش چشم داشته آن هم در ماه مبارک پوستش را غلفتی میکند. هیچ وقت سیگارش را خانه نمیگذارد اما ماه روزه که میشود سیگار با خودش نمیبرد. در این ماه سرش برود روزه و نمازش نمیرود. محرمها هم تکیه و هیئت از نون شب برایش واجبتر میشود. اما در طول سال سست میشود به همهچیز. نماز خواندنش بگیر و نگیر دارد. یک وقتی به زور از سر سجاده کَنده میشود و یک وقتی تا دوسه هفته نمازی نمیخواند. افطارش با دودِ سیگار است. بعد میآید یک فورت آب جوش و یک کله خرما میخورد و دوباره سیگار چاق میکند و دودش را به آسمان میدهد. تازه بعد از آن به قول بیبی دست نماز میگیرد دو رکعت با حال نماز میخواند.
مانده بود جواب بیبی را چه بدهد. پای شکستهاش یک طرف و سیگار هم یک طرف. اگر نتواند سیگار را سرجایش بگذارد حتما تنبیه میشود توی همین فکرها بود که در حیاط باز شد. عمو سیاه بود.
هول برداشت. شروع کرد به گریه کردن. نه دستش به پاکت سیگار میرسید و نه میتوانست این متکارا جا به جا کند و بگذارد سر جایش و نه بلد بود که صغرا کبرا بچیند. از بس که دسته گل به آب میداد حنایش پیش عمو سیاه رنگ نداشت. دست به دامان خدا شد که خودت راست و ریستش کن و الا من مادر مرده بدجور ضایع میشوم. عمو داشت از پلههای ایوان بالا میآمد و پشت سر هم بیبی را صدا میزد. دستش به دستگیره در اتاق که رسید بیبی از پایین حیاط گفت چیه؟ چِته؟ محله رو گذاشتی رو صدا؟
عمو سیاه از آمدن به اتاق منصرف شد. رو کرد به بیبی که تو بگو چیشده که کریم رو فرستادی دنبالم.
بیبی چادرش رو از سرش برداشت و انداخت روی شاخهی درخت. آب دهانش را پایین داد و با لبهی روسریش دوردهانش را پاک کرد و گفت: امروز رفتم دمِ خونهی کربلایی حسین ببینم حرفشون چیه؟ گفتم تکلیف مارو روشن کنید یا دختر میدین به ما یا نمیدین؟گفتن امشب بعد افطار بریم تا تو با دخترش حرف بزنی.
عمو بیخیال آمدن به اتاق شد و رفت پی شیرینی و دسته گل.
بیبی لبخند به لب با کلی صلوات و لاحولا و لا پشت سر عمو سیا، در اتاق را بازکرد. زود حالت خندان چهرهاش به ترس و نگرانی تبدل شد. در یک قاب تمام صحنه را به ذهنش سپرد. عمداً پشت به پاکت سیگار نشست و گفت چیشد؟ گفت اين همه چريدي دنبهات كو؟؟کی از دست این کارای تو من راحت میشم. هنوز درد پات به خاطر افتادن از دیوارِ خونهی عمه تاج گلت خوب نشده. این جسم دستت امانته. زبونم لال سرِ این کارات… نتونست ادمه بدی. چشماش از اشک خیس شد. دستی به پای یونس کشید و گفت: میتونی پاتو تکون بدی؟
یونس سرش رو زیر انداخت با بغضی که رنگ شرمندهگی به خودش گرفته بود گفت: نه نمیتونم.
هستی که نیست
خیلی وقت پیش به مامان زهرایت گفته بودم که میخوام همهی خرت و پرتهایم را جمع کنم و بیایم پیش شما برای همیشه همین جا زندگی کنم. توی این خونهی قدیمی همهچیز هست. خدا، آسمون، نور!
معصومه من چرا این همه دیر به این نتیجه رسیدم که این خونهی تالاری با سنگ چینای کف حیاطش با دیوارهای کوتاه و درختای گرودی که شاخههاشون دامن آسمون رو گرفتن با موزاییکای کف ایوان، من رو بیشتر به خدا نزدیک میکنه. این خونهی کاهگلی جون میده برای شعر گفتن . انگار آسمون از همین بالای سرت شروع شده دستت که ببری بالا میتونی لمسش کنی. دوست دارم یه روز صبح شیلنگ آب را بگیرم به دیوارای کاهگلی پایین حیاط تا بوی خاک بپیچه توی فضا. ببخشید بلند بلند میخندم. خندیدنم هیچ وقت درست نمیشه. حالا چرا عبوث کردی و نشستی؟
مامان زهرایت گفته بود که تو خیلی از من خوشت نمیآید؟ نمیدونم علتش چیه؟ اما حتما دلیل داری؟ آقای خدابیامرزم میگفت برای هرکار که انجام میدی یه دلیل محکم داشته باش و بعد با یه دل قرص پاش وایسا. تو خیلی شبیه آقابزرگی میدونستی؟
معصومه جان اگر واقعا اومدنم به اینجا ناراحتت میکنه بگو برمیگردم توی همون قوطی کبریتی که بودم. بهش عادت کردم یه خونهی تاریک که از ترس دیده شدن مجبورم شب و روز پرده رو بکشم. زجر آوره اما قابل تحمله این جا میشم آینه دق تو و این برام سختتره.
مامان زهرات میگه هم اتاق بشیم اما من دوست دارم برم اتاق بالا، من هرجایی که به آسمون نزدیکتر باشه رو بیشتر دوس دارم. تو رو هم با خودم ببرم نظرت چیه؟ ای بابا روزهی سکوت گرفتی؟ مادرجون همیشه میگفت سر من که باردار بوده وقتی که میفهمه دخترش، مامان زهرات رو میگم تو رو باردار میشه چند باری میخواسته من رو بندازه به هر دری میزنه اما نمیشه. عجب روزگاری داشتم از همون اول تو عین یه بختک افتادی تو زندگیم. این رو گفتم که باهم بخندیم اما انگار تنها چیزی که توی بساط تو پیدا نمیشه خندهست.
معصومه خرافات رو قبول میکنی؟ تو هم من رو مقصر میدونی؟ خب مشکل تو هزار دلیل میتونه داشته باشه؟ نمیدونم در مورد من چی فکر میکنی اما به نظر من خیلی خندهداره که بخواهیم مرگ عمو حاجی یا نابینا بودن تو رو پای این بزاریم که اگر یه مادر و دختر هم زمان با هم بادرار بشن یکی از بچهها کور میشه. قدیما بیشتر مادر و دخترا یا مادرشوهرا و عروسا با هم باردار میشدن. یعنی نصف بچهها باید کور بدنیا میاومدن. اصلا با عقل جور در میاد؟
بزار صورت ماهت رو ببوسم. بیا دست هم دیگه رو بگیریم و بریم توی ایوان. من همیشه دوست دارم بشینم لبه ایوان و پاهام رو آویزون کنم تو چی؟ قربون این خندههای ریز و خوش نقش صورتت بشم. خورشید خانوم هم با دیدن لبخن خوشگلت خیالش راحت شد داره کم کم غزل خداحافظی رو میخونه.
غروب آسمون رو خیلی دوست دارم، خونهی خودم معمولا محرومم از دیدنش. اما اینجا هر روز میتونیم باهم غروب رو ببینیم. من شعر بگم و تو به به و چهچه ببندی به شعرهایم. گفتن از خورشید دم غروب خیلی سخته. نمیدونم برای تو چطوری از غروب بگم. تا به حال شده دلتنگ مادرجون و آقابزرگ بشی برای من غروب خیلی وقتها جای خالی اونا رو به رخم میکشه. تا به حال شده کارت جایی گیر کنه و مامان زهرات رو بخواهی و نباشه. یا حس کنی یک چیزی ته دلت خالی میشه. هستی که نیست. غروب دلگیره، از جنس دلتنگیه.
راستی رنگها توی دنیای تو چه شکلین. حتما گرمند یا سرد. غروب خورشید گرم گرمِ. شاید هم سردِ سرد. میدونی از اینجای که ما نشستیم دقیقا روبروی ما شاخههای درخت بید تا خود خورشید قد کشیدن انگار دارن کبودی آسمان رو از چشم ما پنهان میکنن. شاخههای نازکش هم توی قرمزی آسمون گم شدن. قرمز، همون گرمی که توی دلت حس میکنی.
با این طور گفتن فقط تو رو خسته میکنم، باید با هم تمام این خونه رو مرور کنیم. لمس کنیم. آجر به آجرشو. از همین فردا شروع میکنیم دوست دارم اولین رنگی که توی جعبهی مدادرنگیت میزاری رنگ کاهگلای خیس خوردهی پایین حیاط باشه که موقع غروب خورشید کمکم از دید ما پنهان میشن.