سیگار
همین که بیبی چادر سورمهای گل ریزش را سر کرد و از خانه بیرون زد متکا و بالشتها را روی هم چید دستش را دراز کرد اما باز هم دستش نرسید. به سرش زد و رفت سطل 10 کیلویی سفید رنگی که تازه بیبی از زیر زمین بالا آورده بود تا حتما عمو سیاه که آمد ببرد و از مَشمیتی لبنیاتی سر خیابان شیر بخرد تا دوباره برای یک هفتهای ماست مایه کند، برداشت و گذاشت روی بالشتهای که چیده بود. به زور و هزار اِهن و اُهن بالاخره دستش به بالای کمد رسید. بشکنی زد و روی کمد دست کشید. دستش به پاکت سیگار رسید آن را برداشت اما ناغافلی پایش سُر خورد و نقش زمین شد. پایش شروع کرد به سوختن. انگار سیخ داغی را فرو میبردی توی قوزک پایش. قبلا هم زمین خورده بود پایش هم بارهها پیچ خورده بود این بار اما اوضاع فرق میکند. محکم به سرش کوبید و به شانس خَرکی خودش لعنتی فرستاد. نمیتوانست پایش را تکان بدهد.
این قد کوتاهش همیشه برایش دردسر بوده، از همان بچهگی به خاطر قدش خیلی چیزها را ازدست داده بود الان که 16 سال دارد یک پسر خِپلِ قد کوتاه که دو سالی میشود پشت لبهایش از سبز چمنی رو به سیاهی میزند. چشمانی تنگ اما تیز بین و پر از شیطنت. بیشترین میدان دیدش قد آدمهای دوروبرش است. همین دیروز دو تا آجر روی هم چید تا قدش به پسر عمه تاجگل که قد متوسطی دارد رسید.
شش سالی میشود که با بیبی و عموسیا زندگیمیکند. مادرش توی تصادف شش سال پیش از دنیا رفته بود و پدرش هم از همان سالها در زندادن آب خنکی میخورد دل از آن هولفدونی نمیکند بخواهد هم نمیشود، همینکه پایش بیرون برسد دوباره دستگلی به آب میدهد و باز با نیش باز و پوستی کلفتتر به زندان میافتد. بیبی میگوید: از هر چه بدم اومد، سرم اوم. هیچ وقت فکرش را هم نمیکرد که پسری مثب سیاوش داشته باشد. البته خوبیهای سیامک تمام عیب سیاوش را میپوشاند.
یونس، پسرِ خِپلِ قد کوتاه گندم گون، بیشتر خلق و خوی عمو سیاه را برداشته. شبها اتاق او میخوابد. سعی میکند حرف زدنش ، راه رفتنش شبیه او باشد. حتی نشستن و لقمه گرفتنش!
سال دومی است که روزه میگیرد. البته هر موقع که تنها باشد دلی از عزا در میآورد و بیبی هم هر بار میفهمد و توی ایوان میایستد و شروع میکند به درس دین گفتن که خدا قهرش میگیرد اگر کسی روزهاش را باز کند. برای من که روزه نمیگیری. نعوذوبالله مگه من خدام! تو که تا دمِ پیسین صبر میکنی یکی دو ساعته دیگر هم طاقت بیار هیچیت نمیشه! والا دختر اوس محمد هس 14 سالشه الان 4 ساله داره روزه میگیره.
فکر میکند قهر خدا دامن گیرش شده. اگر عمو سیاه بفهمد که به سیگارش چشم داشته آن هم در ماه مبارک پوستش را غلفتی میکند. هیچ وقت سیگارش را خانه نمیگذارد اما ماه روزه که میشود سیگار با خودش نمیبرد. در این ماه سرش برود روزه و نمازش نمیرود. محرمها هم تکیه و هیئت از نون شب برایش واجبتر میشود. اما در طول سال سست میشود به همهچیز. نماز خواندنش بگیر و نگیر دارد. یک وقتی به زور از سر سجاده کَنده میشود و یک وقتی تا دوسه هفته نمازی نمیخواند. افطارش با دودِ سیگار است. بعد میآید یک فورت آب جوش و یک کله خرما میخورد و دوباره سیگار چاق میکند و دودش را به آسمان میدهد. تازه بعد از آن به قول بیبی دست نماز میگیرد دو رکعت با حال نماز میخواند.
مانده بود جواب بیبی را چه بدهد. پای شکستهاش یک طرف و سیگار هم یک طرف. اگر نتواند سیگار را سرجایش بگذارد حتما تنبیه میشود توی همین فکرها بود که در حیاط باز شد. عمو سیاه بود.
هول برداشت. شروع کرد به گریه کردن. نه دستش به پاکت سیگار میرسید و نه میتوانست این متکارا جا به جا کند و بگذارد سر جایش و نه بلد بود که صغرا کبرا بچیند. از بس که دسته گل به آب میداد حنایش پیش عمو سیاه رنگ نداشت. دست به دامان خدا شد که خودت راست و ریستش کن و الا من مادر مرده بدجور ضایع میشوم. عمو داشت از پلههای ایوان بالا میآمد و پشت سر هم بیبی را صدا میزد. دستش به دستگیره در اتاق که رسید بیبی از پایین حیاط گفت چیه؟ چِته؟ محله رو گذاشتی رو صدا؟
عمو سیاه از آمدن به اتاق منصرف شد. رو کرد به بیبی که تو بگو چیشده که کریم رو فرستادی دنبالم.
بیبی چادرش رو از سرش برداشت و انداخت روی شاخهی درخت. آب دهانش را پایین داد و با لبهی روسریش دوردهانش را پاک کرد و گفت: امروز رفتم دمِ خونهی کربلایی حسین ببینم حرفشون چیه؟ گفتم تکلیف مارو روشن کنید یا دختر میدین به ما یا نمیدین؟گفتن امشب بعد افطار بریم تا تو با دخترش حرف بزنی.
عمو بیخیال آمدن به اتاق شد و رفت پی شیرینی و دسته گل.
بیبی لبخند به لب با کلی صلوات و لاحولا و لا پشت سر عمو سیا، در اتاق را بازکرد. زود حالت خندان چهرهاش به ترس و نگرانی تبدل شد. در یک قاب تمام صحنه را به ذهنش سپرد. عمداً پشت به پاکت سیگار نشست و گفت چیشد؟ گفت اين همه چريدي دنبهات كو؟؟کی از دست این کارای تو من راحت میشم. هنوز درد پات به خاطر افتادن از دیوارِ خونهی عمه تاج گلت خوب نشده. این جسم دستت امانته. زبونم لال سرِ این کارات… نتونست ادمه بدی. چشماش از اشک خیس شد. دستی به پای یونس کشید و گفت: میتونی پاتو تکون بدی؟
یونس سرش رو زیر انداخت با بغضی که رنگ شرمندهگی به خودش گرفته بود گفت: نه نمیتونم.