هستی که نیست
خیلی وقت پیش به مامان زهرایت گفته بودم که میخوام همهی خرت و پرتهایم را جمع کنم و بیایم پیش شما برای همیشه همین جا زندگی کنم. توی این خونهی قدیمی همهچیز هست. خدا، آسمون، نور!
معصومه من چرا این همه دیر به این نتیجه رسیدم که این خونهی تالاری با سنگ چینای کف حیاطش با دیوارهای کوتاه و درختای گرودی که شاخههاشون دامن آسمون رو گرفتن با موزاییکای کف ایوان، من رو بیشتر به خدا نزدیک میکنه. این خونهی کاهگلی جون میده برای شعر گفتن . انگار آسمون از همین بالای سرت شروع شده دستت که ببری بالا میتونی لمسش کنی. دوست دارم یه روز صبح شیلنگ آب را بگیرم به دیوارای کاهگلی پایین حیاط تا بوی خاک بپیچه توی فضا. ببخشید بلند بلند میخندم. خندیدنم هیچ وقت درست نمیشه. حالا چرا عبوث کردی و نشستی؟
مامان زهرایت گفته بود که تو خیلی از من خوشت نمیآید؟ نمیدونم علتش چیه؟ اما حتما دلیل داری؟ آقای خدابیامرزم میگفت برای هرکار که انجام میدی یه دلیل محکم داشته باش و بعد با یه دل قرص پاش وایسا. تو خیلی شبیه آقابزرگی میدونستی؟
معصومه جان اگر واقعا اومدنم به اینجا ناراحتت میکنه بگو برمیگردم توی همون قوطی کبریتی که بودم. بهش عادت کردم یه خونهی تاریک که از ترس دیده شدن مجبورم شب و روز پرده رو بکشم. زجر آوره اما قابل تحمله این جا میشم آینه دق تو و این برام سختتره.
مامان زهرات میگه هم اتاق بشیم اما من دوست دارم برم اتاق بالا، من هرجایی که به آسمون نزدیکتر باشه رو بیشتر دوس دارم. تو رو هم با خودم ببرم نظرت چیه؟ ای بابا روزهی سکوت گرفتی؟ مادرجون همیشه میگفت سر من که باردار بوده وقتی که میفهمه دخترش، مامان زهرات رو میگم تو رو باردار میشه چند باری میخواسته من رو بندازه به هر دری میزنه اما نمیشه. عجب روزگاری داشتم از همون اول تو عین یه بختک افتادی تو زندگیم. این رو گفتم که باهم بخندیم اما انگار تنها چیزی که توی بساط تو پیدا نمیشه خندهست.
معصومه خرافات رو قبول میکنی؟ تو هم من رو مقصر میدونی؟ خب مشکل تو هزار دلیل میتونه داشته باشه؟ نمیدونم در مورد من چی فکر میکنی اما به نظر من خیلی خندهداره که بخواهیم مرگ عمو حاجی یا نابینا بودن تو رو پای این بزاریم که اگر یه مادر و دختر هم زمان با هم بادرار بشن یکی از بچهها کور میشه. قدیما بیشتر مادر و دخترا یا مادرشوهرا و عروسا با هم باردار میشدن. یعنی نصف بچهها باید کور بدنیا میاومدن. اصلا با عقل جور در میاد؟
بزار صورت ماهت رو ببوسم. بیا دست هم دیگه رو بگیریم و بریم توی ایوان. من همیشه دوست دارم بشینم لبه ایوان و پاهام رو آویزون کنم تو چی؟ قربون این خندههای ریز و خوش نقش صورتت بشم. خورشید خانوم هم با دیدن لبخن خوشگلت خیالش راحت شد داره کم کم غزل خداحافظی رو میخونه.
غروب آسمون رو خیلی دوست دارم، خونهی خودم معمولا محرومم از دیدنش. اما اینجا هر روز میتونیم باهم غروب رو ببینیم. من شعر بگم و تو به به و چهچه ببندی به شعرهایم. گفتن از خورشید دم غروب خیلی سخته. نمیدونم برای تو چطوری از غروب بگم. تا به حال شده دلتنگ مادرجون و آقابزرگ بشی برای من غروب خیلی وقتها جای خالی اونا رو به رخم میکشه. تا به حال شده کارت جایی گیر کنه و مامان زهرات رو بخواهی و نباشه. یا حس کنی یک چیزی ته دلت خالی میشه. هستی که نیست. غروب دلگیره، از جنس دلتنگیه.
راستی رنگها توی دنیای تو چه شکلین. حتما گرمند یا سرد. غروب خورشید گرم گرمِ. شاید هم سردِ سرد. میدونی از اینجای که ما نشستیم دقیقا روبروی ما شاخههای درخت بید تا خود خورشید قد کشیدن انگار دارن کبودی آسمان رو از چشم ما پنهان میکنن. شاخههای نازکش هم توی قرمزی آسمون گم شدن. قرمز، همون گرمی که توی دلت حس میکنی.
با این طور گفتن فقط تو رو خسته میکنم، باید با هم تمام این خونه رو مرور کنیم. لمس کنیم. آجر به آجرشو. از همین فردا شروع میکنیم دوست دارم اولین رنگی که توی جعبهی مدادرنگیت میزاری رنگ کاهگلای خیس خوردهی پایین حیاط باشه که موقع غروب خورشید کمکم از دید ما پنهان میشن.