تنها دختر یک خانوادهی نچندان معمولی
” با سلام و احترام”
راستش نمیدانم این کار من توجیهی دارد یا نه؟ اما اگر میشود و راه دارد لطف کنید هزینهای که بنده برای شرکت در این طرح پرداخت کردهام را بازگردانید. حالا که فکر میکنم من آدمی نیستم که فردا پس فردا در محافل بزرگ ادبی بنشینم و از نوشتن بگویم. این سقف آزروهایم هست اما راستش را بخواهید من حتی روی این را هم ندارم که بگویم فلانی و فلانی باعث نویسنده شدن من بودهاند. اصلا نویسنده شدن من برای هیچ کس مهم نیست. برای خانوادهام جک خندهداری است که ساعتها وقتشان را با بالا و پایین کردن آن میگذرانند و میخندند. حتی نمیتوانم در جمعی از نوشتن بگویم مثلا همین دیشب عموی سبیل کلفتم های های به من خندید و گفت: “این اراجیف چیه که میگی؟ نویسنده چیه؟ خرِ کیه؟ یه مشت آدم بیکار میشینن چارتا کلمه به هم میچِسبونن بعد میدن به خورد ملت. مردم به نون شبشون محتاجن اینا شر و ور تحویلشون میدن. بلند شو سیب بزاریم وسط آتیش کباب شه حالِ دنیارو ببریم”
این بهترین حالت و حمایتی هست که من از خانوادهم میبینم. اصلا همین الان که من نشستم و دارم برای شما مینویسم برادرم با شلوار کردی گشادش نشسته سرِ دیوار نیمه ریختهای که ما را از عمه اِنسی جدا میکند و چوبهای ترِ درختِ گردو را پوست میکند و میاندازد توی سر و صورتِ بچههای بی گناه مردم. هر روز یکی از خانوادههای یکی از همین بچههای کوچه از دست برادرم شاکی هستند. هر چه بدو بیراه و داد و فریاد است سر بابای از همهجا بیخبرم خالی میکنند و بعد راهشان را میگیرند و میروند. اما دریغ از اینکه درس عبرتی بشود برای برادرم.
این یک روز معمولی خانهی ماست. فکر نکنید حالا که دست به قلم شدهام و دارم برای شما از زندگیم مینویسم نشستهام پشت میز تحریرم و دارم کلمه به کلمه تایپ میکنم. یا اینکه تصور کنید کتابخانهای دارم پر از کتابهای جورو واجور از نویسندههای خارجی و داخلی! اینکه هر وقت دلم بخواهد راحت حافظ میخوانم یا ویکتور هوگو! اینها را میگویم چون اسمشان را زیاد شنیدهام. حتی یک لحظه هم پیش خودتان فکر نکنید که من از آن دخترهایی باشم که هر بار با یک خودنویس گران قیمت توی این دفترهای گل گلی فانتزی مینویسد نه! دارم با خودکار بیک آبی توی سررسیدِ برادر بزرگم مینویسم. سررسیدی که قبلا تعداد روزها و ساعتهایی که دمِ دست اوس داوود میرفت بنایی را، مینوشت.
عمه انسی اصرار دارد من خیاط شوم. برای من که هیچ وقت مادری نداشتم دستم سوزن و نخ بدهد تا بنشینم و کوک زدن را یاد بگیرم، خیاطی سخت ترین کار است. مادرم همان سالهای کودکیم از دنیا رفت و چندسالی است که جدا از پدرم زندگی میکنیم با این حال همیشه دلتنگش هستم. اینکه با او زندگی نمیکنیم هم تصمیم عمه انسی است. نظرش این است که ما فقط زندگی آنها را بهم میزنیم. پدرم دو تا فرزند دیگر هم دارد. دو تا پسرِ کاکلزری که هنوز یک سالشان نشده. ما فقط اجازه داریم جمعهها آنها را بینیم. خیلی هم برای من مهم نیستند چون وقتی هم اینجا باشند نمیتوانیم به آنها دست بزنیم.
بیشتر روزها دلتنگ مادرم هستم. با اینکه زیاد او را به یاد ندارم اما روزی نیست که سرم را روی پاهایش نگذارم. عمه انسی همیشه به من میخندد و میگوید: “این حرفها را به کسی نگو میگن دختره دیوونهس!” باورش نمیشود که من بعضی روزها با مادرم حیاط را جارو میزنیم. اصلا عمه مادرم را دوست ندارد.
برای اینکه من و برادرهایم مزاحمش نباشیم دیواری تا وسط حیاط کشیدهاند. به رسول آقا گفت، او هم که اطاعت امر میکند. مرد مَشتی و دل بزرگیست. همه به دست و دلباز بودنش او را میشناسند. فقط یک عیب دارد که آن هم از عمهی چهارشانه و کشیده و غرغروی من میترسد. بچه ندارند. عیب هم از رسول آقاست برای همین همهجوره دل عمه را بدست میآورد. البته سنشان از بچه گذشته اما عذاب وجدان دارد که چرا انسی از خودش بچه ندارد این را بارها توی حرفهایش شنیدهام. برای همین عمه نگذاشت ما با پدرم زندگی کنیم حتما از تنها شدن میترسد.
هربار که دلتنگ مادرم میشوم از پلههای سرسرا بالا میروم و از آن جا آسمان را نگاه میکنم. خیلی وقتها لبخند مادرم را میبینم. حتما سوار بر ابرها مرا میبیند و حواسش به من هست. شبها موقع خواب من سرم را روی بازوی او میگذارم. دیگر دو سالی میشود که از او برای هیچ کس نمیگویم حتی عمه انسی که یک زن است. از وقتی 14 سالم شد عمه خیلی من را میپاید. برای همین نمیتوانم زیاد از پلههای سرسرا هم بالا بروم. میگوید پسرهای عباس نقاش تو را میبینند. برای همین خیلی وقتها دیگر باید توی دلم با مادرم حرف بزنم.
میدانید حیاط ما نزدیک هزار متر است اما اختیار همهاش با ما نیست. بعضی وقتها دلم میخواهد به درخت گردوی وسط حیاط تکیه بدهم و با ابرها و آسمان صحبت کنم. تا به حال شده که دراز بکشدید روی زمین و زل بزنید به آسمان؟
چشمتان همینطور ناخودآگاه اشک میریزد اما بازهم دوست دارید آن را نگاه کنید. من زیاد این کار میکردم اما حالا عمه انسی میگوید دختر به سن تو پهن نمیشود روی زمین. بلند شو خودت را جمعوجور کن.
داشتم از درخت گردوی وسط حیاط میگفتم؛ عمویم دست گذاشته دقیقا همان قسمت حیاط. تنها زندگی میکند اما رقیب اصلی عمه انسی است. عمه میخواهد هر چه زودتر این خانه تقسیم شود و هرکس با سهمی که بهش میرسد دردی از دردهای بی درمان زندگی را درمان کند اما عمو مخالف است و بیشتر از سهم خودش میخواهد. عموی سبیل کلفتم دوتا اتاقِ پایین حیاط را گذاشته برای کفترهایش. کار و کاسبیش همین کفترها هستند. رسول آقا میگوید کفتر بازی که شغل نیست آیندهای ندارد. عمه هم هر روز میگوید: ” تا کی میخواهی عزب و یک لا قبا زندگی کنی. داره چهل سالهت میشه هنوز تکلیفت رو با خودت مشخص نکردی تا کی میخوای آلاخون والاخون باشی.”
ببخشید این همه حرف زدم که بگویم اگر میشود هزینه را به من برگردانید میخواهم با آن هزینه، کلاس خیاطی ثبت نام کنم. شاید عمه انسی کمی هم من را ببیند. راستش من مثل خیلی از دخترهای دیگر نیستم که بتوانم حتی یک درصد هم شده به آرزوهایم و رسیدن به آنها فکر کنم. شاید شما هم با خواندن این متن نتیجهای مشابه آنچه بقیه از من و زندگی من میخواهند گرفته باشید.
باتشکر از شما
تنها دختر یک خانوادهی نهچندان معمولی!
هیچ وقت فکرش را هم نمیکرد که جواب درد و دلهایش این باشد: “تنها دختر یک خانوادهی نهچندان معمولی به جمع نویسندگان جوان خوش آمدید. از اینکه زیبا و صمیمی از خودت برای ما نوشتی ممنونیم. منتظر حضور سبزِ شما هستیم. ظرف چند روز آینده به آدرسی که برای ما فرستادهاید چند جلد کتاب از بهترین داستاننویسان ایرانی و خارجی میفرستیم. کتاب بینوایان ویکتور هوگو هم هدیه ویژهای است که به لیست کتابهای ارسالی شما اضافه خواهد شد.”