آدمهای خوبِ دنیا
پشت به من ایستاده و شمرده شمرده حرف میزند. سرش را بالا گرفته است و به آسمان زُل زده. با هر کلمهای که میگوید روسری ساتن آبی رنگ با گلهای ریز طلایی از سرش سُر میخورد و هر بار با دستان کشیدهاش آن را جلو میکشد. دوست دارم برگردد و موهای مششدهاش را از زیر آن روسری بیرون بریزد و مثل قبل به من لبخند بزند. گونههای گل انداخته و دندانهای ریز یک دستش از زیر لبهایش پیدا شود. هر چند سهم من از این زیبایی فقط یکی دو بار زیر چشمی نگاه کردن است اما همین هم برای من گدای مادرزاد که تمام زندگیم و خواستههایم خلاصه شده است در این بیت “آب دریا را اگر نتوان کشید_ هم به قدر تشنگی باید چشید"، با تمام خوشیهای دنیا برابری میکند.
امروز همه چیز تمام است و من مثل مجرمی که پای چوبهدار منتظر است طناب را دور گردنش بیندازند دارم برای روزهای خوبی که داشتم فاتحه میخوانم. دارم تمام رویاهایم را در همین اتاق چال میکنم. خاک میریزم بر سر زندگی نکبتی خودم.
آخه منِ ریغماسِ به درد نخور کجا محبت این دخترِ خارج نشینِ کارخانهدار کجا! اینکه ذهنِ درهمِ کمبوددار من پیش خودش ساخت پاخت کرده بود که حتما منِ آس و پاس در دل این خانم مهندسِ پورشه سوار جای پیدا کردهام یک غلط اضافی و زیادی بود. یک لقمه بزرگ که حالا راه گلویم را بسته چیزی نمانده که خفهام کند.
دل را نباید جدی گرفت. برای ما آدمهای که متوسط جامعه خواند میشویم و اگر نبودیم آدمهای خوب و عالی دیده نمیشدند دل معنی نمیدهد. ما به یک چشم به هم زدن همین درجه متوسطی را هم از دست میدهیم و مثل یک توپ که از زمین بازی خارج شود قل میخوریم و میشویم آدمِ فقیرِ جامعه که حالا سرباز نیست و سربارِ جامعه حساب میشویم. از همین فردا باید سرِ میدان به انتظار یکی از همین آدمهای خوبِ بنشینم نیش ترمزی جلو پایم بزند و برای اینکه چندرغاز بیندازد کفِ دستم التماسش کنم.
اگر پیش سعیدی مادر مرده زبان باز نکرده بودم حالا اینجا نبودم. من کجا و اتاق رییس کارخانه کجا! عجب دهن لقی هستی سعیدی! به این فکر نکرده بود که این دختر آبرو دارد حالا از فردا میگویند این همان دختری است که فلان کارگر پاپتی عاشقش شده بود.
از من میپرسد که چه شد عاشقم شدی؟ چقدر راحت از عشق میگوید. من هنوز میم آخر سلامم را ادا نکردهام. گفتنش هم سودی ندارد. یک حرف از الفبا میشود که حالا گفتنش به تنهایی معنا ندارد. مثل خود من تنها و بدرد نخور! او راحت گفت بدون استرس این هم خاصیت آدمهای پولدار است. برای ما متوسطها از عشق گفتن آداب دارد. مقدمه دارد. موخره دارد.
حالا منتظر ایستاده تا من بگویم بله عاشقت هستم. یا نمیدانم عاشقت هستم یا نه؟ من که آخرِ خطم. چه عاشق باشم و چه نباشم جایم اینجا نیست پس باید بتوانم حرفِ دل را بزنم. بگویم هستم و تمام!
“ب” بله با اجازهتون را نگفته، گفت خفهشو وسایلت را جمع کن و برو! هنوز هم برنگشته! هنوز پشت به من دارد به آسمان صاف و بدون ابر نگاه میکند.
ادامه دارد…..