امکان نداره
تمام راه را دویده بود تا به اتوبوس ساعت 15 برسد. با پنج دقیقه تاخیر رسید دستانش را محکم به هم کوبید. هیکل درشت و گوشتیاش را انداخت روی صندلی ایستگاه. هوفی تمام هوای درون ریهاش را بیرون داد. نگاهی انداخت به دختری که کنار دستش نشسته بود و گفت: «لعنتی یکم صبر نمیکنه تنها خطی که دقیق سر ساعت حرکت میکنه همینه!»
دختر بغل دستی روسری نخی طوسی رنگش را در دوربین جلوی گوشیاش مرتب کرد و گفت: «من بیست دقیقهای هست که اینجا منتظرم، هنوز اتوبوس نیومده».
دختر تکانی به خودش داد و پای راستش را جمع کرد توی شکمش و بلند گفت:« امکان نداره یعنی بیست و پنج دقیقه تاخیر» ماسکش را پایین زد و ادامه داد:« محاله ممکنه. داوودی سرش بره یه دقیقه هم تاخیر نمیندازه تو کارش. چند ساله مسافرشم». از توی کیفش اسپری ضدعفونی کننده را در آورد و دستش را ضد عفونی کرد. کلوچه نادی را باز کرد و شروع کرد به خوردن.
ده دقیقهای گذشت و هیچ خبری از داوودی و اتوبوس سبز رنگِ پر از تبلیغش نشد. تعدادی از مسافران با تاکسیهای ویژهی زرد رنگ که از کنار ایستگاه تا سر چهار راه صف کشیده بودند رفتند. حالا بیشتر کسانی که در ایستگاه مانده بودند مسافران خاص آقای داوودی بودند. تنها سرویسی که تا میدان امام حسن میرفت. میدان نه تاکسی رو بود و نه سرویس دیگری داشت اگر کسی میخواست با وسیلهی دیگری برود باید هزینه میکرد و دربست میگرفت.
بعد از سی و پنج دقیقه یک اتوبوس قرمز رنگ از سر میدان اصلی شهر پیچید و درست ایستاد جلوی ایستگاه. بوق زد و دستی تکان داد و گفت: «مسافران میدان امام حسن بیان بالا» همه متعجب به هم نگاه کردند. پسر بچهای که در جمع مسافران از همه کوچکتر بود سریع از پلهی اول اتوبوس بالا رفت و بلند پرسید «پَ داوودی کو؟» راننده که ماسکش پایین بود وسبیل کلفتش را به دندان گرفته بود، آب دهانش را از شیشهی اتوبوس بیرون انداخت. سرش را به سمت پسر بچه و بقیه مسافران چرخاند و گفت: «تصادف کرده حالش وخیمه. بنده خدا موندنی نیست».
مسافران چند قدم به طرف اتوبوس رفتند و سرجایشان میخکوب شدند. دختر هیکل گوشتیاش را از روی صندلی ایستگاه برداشت. مانتوی کتون سرمهایش را صاف کرد. ماسکش را برداشت و گفت: «چی گفتی؟ امکان نداره. داوودی رانندهی بیستی بود. محاله ممکنه که تصادف کرده باشه». یکی از مردای که توی جمع بود و چشمش همه جا میدوید گفت: «به حال تو چه توفیری میکنه زنده و مرده بودن داوودی»
زن مسن پنجاه شصت سالهای که چادر مشکی کرپ ژرژت صدف سر کرده بود، سر مرد داد کشید که: «حرف دهنت رو بفهم آقا». برگشت رو به دو سه تا زنی که در جمع حضور داشتند و گفت: « دختر خوندهی داوودیه کمکش کنید سوار ماشین بشه».
یکی از زنها که عقبتر از بقیه ایستاده بود گفت: «آهان همون دختری که داوودی گفته بود من بزرگش نمیکنم. آخیی بنده خدا سال تا ماه مادرشو نمیبینه»