پایان
زیر کتری را روشن کرد، بوی شیر سررفته از روی اجاق گاز بلند شد اما مثل قبل برایش مهم نبود. کمی نگاه کرد، با بیخیالی دست خیسش را با شلوار گلدار نخیاش خشک کرد که چاق و پُفکرده نشانش میداد . نور کامل آفتاب از پنجرهآشپزخانه افتاده بود روی گاز و سینک ظرف شویی. نور تا روی مبل تک نفرهای که گوشهی راست اتاق گذاشته بود، کنار آباژورِ ایستاده مدلِ پیچیاش، میتابید.
روزی که برای رهن خانه رفته بودند خیلی برایش مهم بود که سالن خانه علاوه بر یک فرش 12 متری، فرشی 6 متری را هم در خود جا دهد . اینکه آشپزخانهاش کابینتهایی سفید داشته باشد و توی عکس و هنگام ادیت دلبری کند و از همه مهمتر پنجرهای بزرگ که روبه فضای سبز و پارک زیبا باز شود. همان روزها با اینکه دست در دست احمد از این بنگاه معاملاتی به بنگاه دیگر میرفتند کم کم از هم فاصله میگرفتند. مخالفت احمد به حال او فرقی نمیکرد فقط خودش را میدید و لایکهایی که روز به روز بیشتر میشد و دایرکتهای تبلیغاتی که لازمهاش داشتن خانهای با پنتهاوس زیبا و نور کافی بود.
میگفت: “احمد ای کاش میشد هر خانهای که دوست داریم را سفارش میدادیم و چند روز بعد میگفتند بفرما این هم خانه و این هم رمز ورودش.” میز آرایش و آینهی قدی اولین خریدهای اینترنتیاش بودند. رنگ عسلی با کشوهای زیاد و یک صندلی چرخدار. همان موقع نشسته بود روبروی آینه، آرایش غلیظ و تندی کرده بود و روبه احمد لبخند زده بود. احمد با اینکه محکم او را در آغوش کشیده و یکباره قرمزی لبها را بلعیده بود اما سرد بود!
این روزها دیگر کمتر از جلوی آینه قدی روستیک میگذرد و هر بار که چشمش به پهلوهای ورقلمبیده و شکم جلو آمدهاش، میافتد حالش بد میشود. ابروهای هاشور زده و شارژ نشده و موهایی که معلوم نیست رو به چه رنگی میروند حالش را بدتر میکند.
همین امروز فردا باید شروع کند به جمع کردن وسایل. باید آماده رفتن از این خانه باشد. دوست داشت هنوز هم میتوانست عکس بگیرد و بنویسد: “سلام سلام دوستای گلم امیدوارم حالتون خوب باشه من و احمد امروز اسباب کشی داریم"؛ اما احمد نیست. کجاست خدا میداند؟ این چند روزه خبری از او نیست.
بوی شیر داغ و سوخته تمام خانه را برداشته. صدای قل قل آب و سوت کتری آزار دهنده است. چه روزها که لذت میبرد از صدای سوت کتری! باید میدوید چای دم میکرد و میز صبحانه را میچید و عکسش را با احمد میگذاشت و منتظر مینشست تا لایک بخورد.
از روی مبل به سختی جدا میشود و زیر کتری را خاموش میکند. از یخچال قرص SSRIs را برمیدارد و توی سینی چوبی پیج نگار میگذارد. لیوانِ دستهدار لوکس ترکیهای را آب میکند و از روی رختچرکها که جلوی ماشین لباسشویی روی زمین پهن شدهاند رد میشود. مثل روزهای خوش گذشته، مینشیند پشت میز تکنفرهای که مخصوص کتاب و لاک و قهوه بود.