آخر عشق
گفتم خیالت تخت. به روح آقام از این در که رفتم بیرون همه چی یادم میره. از این ورا پیدام نمیشه. چا خانش کردم. از بس جلز و ولز کردم گفت بشین. با پیشبند خونیش دور گردنش کشید و گفت داد و فریاد راه نندازیا اما خدای به خاطر اون دختره میخوای دستتو قطع کنی. اگه گفت من شوهر یه دست نمیخوام چی؟ از من میشنفی بیخیالش شو. این نادر، شاگرد صادق آشپز هس دو تا خیابون پایینتر عاشق یه دختر بود اما اون دلش گیر یکی دیگه بود هی نادر بیچاره رو سر دوند یه روز برام در دو دل کرد بش گفتم بیخیالش شو، دِ ببین تو علف این بزی نیستی جواب داد آقا واسه شما میگن علف باید به دهن بزی شیرین بیاد واسه من میگن، این الاغ هر یونجهای که جلوش باشه میخوره! دختره نادرو با زنای دیگه دیده بود. منم جای اون دختر بودم اسمشو نمیآوردم چه برسه به اینکه زنش شم. کریم السلطنت چونهش گرم شده بود اما نمیدونست که داره یاسین به گوش خر میخونه.
با چشای ریزش پی یه چی میگشت. بلند شد سیبیلای کلفتشو یه تابی داد و ساتورشو برداشت. اون ساتورشو تیز میکرد و سیبلش رو میجوید منم به خودم و شانس خرکیم بدو بیراه میگفتم. مثل بید میلرزیدم. همونطور که با ساتورش میومد سمتم گفت به یه چِش بهم زدن همهچی تموم میشه. دستم گرفت پشت و روشو دید. گفت تو که همین الانم مثل مردهی تو سرد خونه میمونی، میافتی رو دستم مصیبت میشی پاشو جمع کن. دستم رو گذاشتم رو تخت گوشت. با لکنت گفتم تمومش کن. اون ساتورو برد بالا و من پشیمون شدم. مثل خر که تو گِل مونده باشه، موندم چیکار کنم که دستم و کشیدم و دو تا پا داشتم دوتای دیگهم قرض کردم و فرار کردم. قصاب رو میگی شروع کرد به فحش دادن. تا نجاری اوس داوودم دنبالم کرد ناکِس انگاری گوسفندش بودم. یه مشت هم قارت و قورت کرد. داد میزد که آخه یه روزی سر خر رو بر میگردونی. با خودم گفتم حرومش بشه پونصدیای که بش دادم.
از اونجا رفتم جلو خونه اکرم. گفتم التماسش کنم دلش نرم شه. دیدم نه مرغش یه پا داره. میگه الان همه دارن مرگ بر شاه میگن تو نوشتی جاوید شاه. میدونه دلم گیرشه سرم بازی در میاره. اصلا زن رو چه به این حرفا از قدیم گفتن زن جاش تو پستوی خونهس نه اینکه مشت گره کنه مرگ بر شاه بگه . بش میگم دِ قربونت، میدونی که هلاکتم پا بده دیگه. با همون چادر مشکیه همونطور که سرش پایین بود رفت. بد قلقل لاکردار. میون بر زدم. انداختم کوچه سقاخونه گفتم جلوش در میام و یه چارتا شعر و غزل براش میخونم تا بلکه دلش و بدست بیارم. کوچه رو رد کرده بود گفتم مثل قرقری راه میره لاکردار. مث سگ هم پشیمون شدم که چرا نزاشتم کریم السلطنت کار رو یه سره کنه.
راه مو کج کردم رفتم سر میدون با مرادچاخان یکم اختلاط کردم. بِم گفت تو سر کیسه رو شل کن خودم میبرمت دوباره پیش کریم. با هم رفتیم مراد کلی زبون ریخت. کریم هم ابرواشو کشیده بود تو هم نگاش نمیکرد. میگفت یکی فرستاده بود پی جاوید که بره اونجا دستشو ببُره اما قبول نکرد گفت خودم آدمشو دارم. منو صدا کرد که دِ بیا جلو دیگه. چرا وایسادی بِر و بِر مارو نیگا میکنی. بیا بگو یه غلطی کردی حالا توش موندی. آب دهنمو پایین دادم. سرت و سرت رفتم جلو و گفتم نوکرتم یه خبطی کردم. خامی کردم جون هر کی دوس داری این ننگ و از رو دستما بردار. این دست باید قطع شه و الّا اکرم که هیچ دیگه این مملکت برام امن نیست. بگیرنم رفتم بالای دار! اینم نه باید جمع کنم برم منم که آه در بساط ندارم ای بر پدر ممد سیاه و سعید ساقی. شدم حکایت آش نخورده و دهن سوخته. دِ چپ چپ نگاه نکن دیگه! نوکرتم! بابا تو هچل افتادم. تو رو خدا. ای بابا حداقل یه تعارف شاه عبدالعظیمی کن. ببُرش به حضرت عباس دیگه منو بخیر و تو رو بسلامت. بیا و بسم الله رو بگو.
خودشو یه تکونی داد و گفت بیشین بینم. این بار باید ببندمت. با خودم گفتم نونت نبود آبت نبود ریفیق بازیت چیبود. چشامو بستم گفتم بزن. همون جا چشام نَم نَمی شد. حرفم حالا از دهنم بیرن نزده بود جَلدی یه مرغ عشق تو وا قاپیدشو گفت نزن. چشامو هوا کردم دیدم اکرمه خودِ خودش بود با ننهش.
پینوشت: این داستان بر اساس داستان شاه چراغ که الان یادم رفته نویسندهش کیه :) نوشتم. یعنی یه داستان ده صفحهای رو تا نیمههاش خوندم و بقیهش رو از خودم نوشتم. یه کار جذاب و شیرین :)) شما هم تمرین کنید ؛)