هستی که نیست
خیلی وقت پیش به مامان زهرایت گفته بودم که میخوام همهی خرت و پرتهایم را جمع کنم و بیایم پیش شما برای همیشه همین جا زندگی کنم. توی این خونهی قدیمی همهچیز هست. خدا، آسمون، نور! معصومه من چرا این همه دیر به این نتیجه رسیدم که این خونهی تالاری با سنگ… بیشتر »
4 نظر