با یک بازی گروهی موافقید؟
هیچ وقت نمیتوانم خودم را به نشنیدن و ندیدن بزنم. خیلی رو راست و رک حرفم را میزنم بیتفاوت نسبت به طرف مقابلم و این تنها تفاوت من با عزیز است. نمیتوانم وانمود کنم از بعضی حرفها ناراحت نمیشوم یا آنقدر قوی هستم که به راحتی از کنار آنها میگذرم. در توجیه کردن رفتار دیگران هم صفرم؛ سخت میتوانم کسی را به خاطر رفتار اشتباهش ببخشم. عقیدهام این است که با توجیه کردن رفتار دیگران خودم را فریب میدهم.
در کنار همه اینها باید بگویم که قدرت توضیح دادن برای دیگران هم ندارم، اینکه چرا من به یکباره این رفتار را درمقابل بقیه انجام دادم و این بزرگترین عیب من است.
کلاسهای دانشگاه از فردا شروع میشوند. هنوز جوهر این خبر خشک نشده بود با صدای دینگ دینگ گوشی و دیدن پیام استاد تصمیمی گرفتم که حالا تمام روزم را خراب کرده است. بدون کوچکترین فکری در جواب نوشتم « بد نیست کمی هم موقعیت دانشجوها رو درک کنید. امروز فکر نکنم کسی فرصتی برای درس خوندن داشته باشه».
استاد هم نه گذاشت و نه برداشت بلافاصله ویس فرستاد که شدت عصبانیتش را از تک تک کلمات و حروفی که ادا میکرد میشد فهمید «سه ماه برای یک دانشجوی درس خوون فرصت کمی نیست».
از صبح همینطور خودم را مواخذه میکنم که چرا بدون فکر کاری را که نباید انجام میدهم. عزیز همیشه میگوید این دست پاچگی را از پدر خدابیامرزت به ارث بردهای.
خودم را در اتاقم حبس کردهام شاید بتوانم دوکلمه درس بخوانم. تصور نمرهی پایین آن هم در کلاسی که رقابت برسر بیست و پنج صدم است نمیگذارد با خیال آسوده از بودن در جمع خانواده لذت ببرم. خواهرها و بردارهایم با شنیدن تمام شدن قرنطینه از کلهی سحر خودشان را به خانهی ما رساندند. کوچک و بزرگ مثل پرندهای میمانند که از قفس آزاد شدهاند.
یاد تماس تصویری، اشکها و چشمهای نمناک وابراز دلتنگیهایشان که میافتم میخواهم همه را تک تک بغل کنم و خدا را شکر کنم به خاطر نعمتی که من داده است. داشتن خواهر و برادر نعمتی است که خدا به هر کسی نمیدهد. حتما آنها هم به خاطر داشتن من خدا را شکر میکنند. من کوچکترین فرد این خانواده با بیست و خوردهای سال هنوز در انتظار شاهزاده با اسب سفید نشستهام. سالی که چیزی نمانده بچکد در سی! این تجرد من هم نعمتی است که خدا به مادر تنهایم داده است.
هوا آنقدر دلنشین است که نمیشود قید نفس کشیدن در این هوا را زد و نشست کنج اتاق و کتاب اصول صنایع شیمیایی خواند و نت برداری کرد! حتی دوست ندارم بار و بندیل جمع کنم و چرخی در مجاز آباد بزنم.
نشستهام پشت میز مطالعه و از پنجرهی اتاقم تمام حیاط را دید میزنم. حیاطی که از تمام دنیا بیشتر دوستش دارم. از پنجرهی اتاق من دنیا قشنگتر و رنگیتر است. کمی با اغراق بگویم که نقاشیهای لئوناردوداوینچی و جان کنستابل در برابر زیباییش کم میآورند.
وقتی از این بالا به دنیایی آدمها نگاه میکنی هر بار با خودت میگویی عجب صبری خدا دارد. از اینجا خانهی خانم داوودی هم پیداست. زنی تنها در یک خانهی بزرگ و درندشت. هرروز از همین پنجره به او سلام میکنم. لبخند میزند و سری تکان میدهد. مادرم زیاد به او سر میزند اما من معمولا هفتهای دوبار. پیرزن خوش قلب و مهربانی که مهمان خانهاش همسایهها هستند و هر دو هفته یک بار دکترش. سالهاست که دختر و پسرش در خارج از کشور با یک تماس و یا فرستادن سوغاتی از او یاد میکنند. شاید تنها کسی که تحمل این روزهای قرنطینه برایش سخت نبوده است خانم داوودی باشد. امروز او را در حیاط خانهاش نمیبینم. شاید به خاطر مهمانی ما باشد.
مادرم هر بار سراسیمه میدود سمت اجاق گاز میترسد نوههای قد و نیم قدش دیگ پلو را وراونه کنند. البته این برایش خیلی مهم نیست، هر بار با دمپاییهای صورتی و چادر گلداری که دور کمرش بسته، پشت دستش میکوبد و میگوید دردتان به سرم بروید پایین حیاط و با دست آنجا را نشان میدهد. بچهها مکثی میکنند و بیتفاوت به حرف عزیز، دوباره شروع میکنند به دویدن.
یکی از دخترها که خوب میداند چطور خودش را در دل عزیزجانش جا کند میگوید: «عزیزجان؛ بابا و عمو دارند فوتبال میبینند گفتند اگر سر و صدا کنید شعر نخود نخود میخوانیم و هر کس باید جمع کند و برود خانهی خودش مثل قبل». عزیز هم قربان صدقهاش میرود دستش را دور سر او میچرخاند و محکم به سینهاش میکوبد. برای اینکه خیالش راحت باشد صندلیاش را از کنار گلدانهای شمعدانی کنار باغچه روی زمین سُر میدهد. یکی دیگر از دخترها که مشغول دوچرخه بازی هست مثل برق از چرخ میپرد پایین و صندلی را برای عزیز تا دم اجاق گاز میآورد. حالا با خیال راحت مینشیند و آنها را نگاه میکند. حتماً برای تک تکشان دعا میکند.
سرم را سمت ایوان میچرخانم از اینجا فقط خواهر بزرگم پیداست. همه سیب خلال کردن و سبزی پاک کردن را بهانه کردهاند و یک صدا میخندند. مثل همیشه عروس کوچک خانه گوشی به دست نشسته و یکی یکی پیامهای گوشیاش را برای زنها میخواند.
از جیغ و هورای وروجکها و صدای خندهی بزرگترها دلم زیر و رو میشود. انگار کسی توی دلم رخت میشوید. چشم از همه بر میدارم و نگاهم را میدوزم به عزیز. حالش خیلی خوب نیست. نشستن زیاد روی این صندلی زهوار در رفته آن هم در برق آفتاب برایش خوب نیست. به یک باره درد زانوهایش در تمام استخوانهایم میپیچد. نکند فشارش بالا رفته باشد. بیاختیار کتابم را میبندم. بلند میشوم و با خودم حرفهایی را تکرار میکنم. اینکه باید حالا چه چیزی بگویم که این دورهمی را بهم نزنم.
پنجرهی اتاقم را میبندم دیگر دوست ندارم از اینجا به حیاط نگاه کنم. از دست خواهرها و برادرهایم عصبانیم اما نمیخواهم بیگدار به آب بزنم. مبادا به خاطر حرف یا رفتارمن این دورهمی که نزدیک به سه ماه منتظرش بودیم بهم بخورد. نمیتوانم برای رفتار آنها توجیهی پیدا کنم. هر چند دقیقه یکبار خودی نشان میدهند و بلندی صدایشان را به رخ بچهها میکشند. با این کار میخواهند به عزیز بگویند که ما مراقب بچهها هستیم و از دور کنترلشان میکنیم.
حالا تا من جملهای پیدا کنم عزیز فشارش بالا میزند. گره روسریم را محکم میکنم و پلهها را دو تا یکی پیایین میروم. سلامی دوباره به مردها میکنم اما آنها به قدری غرق در فوتیال هستند که سلامم بدون جواب برمیگردد سمت خودم. ایوان هم کسی متوجه من نشد. پابرهنه خودم را به عزیز میرسانم. با صدای بلند میگویم: «یکی یک لیوان آب سرد بیاورد. قرصهای عزیز توی سبد روی یخچال هستند».
همه یکباره از جا بلند میشوند. بچهها آرام میشوند. انگار عزیز را تازه میبینند. او را به اتاق میبرند. تلویزیون را خاموش میکنند. زنها همه گوشی را کنار میگذارند و سرشان جمع کار و بچهها میشود.
فکری به سرم میزند. مطمئن هستم بچهها هم استقبال میکنند. میگویم: «با یک بازی گروهی موافقید یا نه؟»