با یک بازی گروهی موافقید؟
هیچ وقت نمیتوانم خودم را به نشنیدن و ندیدن بزنم. خیلی رو راست و رک حرفم را میزنم بیتفاوت نسبت به طرف مقابلم و این تنها تفاوت من با عزیز است. نمیتوانم وانمود کنم از بعضی حرفها ناراحت نمیشوم یا آنقدر قوی هستم که به راحتی از کنار آنها میگذرم. در توجیه کردن رفتار دیگران هم صفرم؛ سخت میتوانم کسی را به خاطر رفتار اشتباهش ببخشم. عقیدهام این است که با توجیه کردن رفتار دیگران خودم را فریب میدهم.
در کنار همه اینها باید بگویم که قدرت توضیح دادن برای دیگران هم ندارم، اینکه چرا من به یکباره این رفتار را درمقابل بقیه انجام دادم و این بزرگترین عیب من است.
کلاسهای دانشگاه از فردا شروع میشوند. هنوز جوهر این خبر خشک نشده بود با صدای دینگ دینگ گوشی و دیدن پیام استاد تصمیمی گرفتم که حالا تمام روزم را خراب کرده است. بدون کوچکترین فکری در جواب نوشتم « بد نیست کمی هم موقعیت دانشجوها رو درک کنید. امروز فکر نکنم کسی فرصتی برای درس خوندن داشته باشه».
استاد هم نه گذاشت و نه برداشت بلافاصله ویس فرستاد که شدت عصبانیتش را از تک تک کلمات و حروفی که ادا میکرد میشد فهمید «سه ماه برای یک دانشجوی درس خوون فرصت کمی نیست».
از صبح همینطور خودم را مواخذه میکنم که چرا بدون فکر کاری را که نباید انجام میدهم. عزیز همیشه میگوید این دست پاچگی را از پدر خدابیامرزت به ارث بردهای.
خودم را در اتاقم حبس کردهام شاید بتوانم دوکلمه درس بخوانم. تصور نمرهی پایین آن هم در کلاسی که رقابت برسر بیست و پنج صدم است نمیگذارد با خیال آسوده از بودن در جمع خانواده لذت ببرم. خواهرها و بردارهایم با شنیدن تمام شدن قرنطینه از کلهی سحر خودشان را به خانهی ما رساندند. کوچک و بزرگ مثل پرندهای میمانند که از قفس آزاد شدهاند.
یاد تماس تصویری، اشکها و چشمهای نمناک وابراز دلتنگیهایشان که میافتم میخواهم همه را تک تک بغل کنم و خدا را شکر کنم به خاطر نعمتی که من داده است. داشتن خواهر و برادر نعمتی است که خدا به هر کسی نمیدهد. حتما آنها هم به خاطر داشتن من خدا را شکر میکنند. من کوچکترین فرد این خانواده با بیست و خوردهای سال هنوز در انتظار شاهزاده با اسب سفید نشستهام. سالی که چیزی نمانده بچکد در سی! این تجرد من هم نعمتی است که خدا به مادر تنهایم داده است.
هوا آنقدر دلنشین است که نمیشود قید نفس کشیدن در این هوا را زد و نشست کنج اتاق و کتاب اصول صنایع شیمیایی خواند و نت برداری کرد! حتی دوست ندارم بار و بندیل جمع کنم و چرخی در مجاز آباد بزنم.
نشستهام پشت میز مطالعه و از پنجرهی اتاقم تمام حیاط را دید میزنم. حیاطی که از تمام دنیا بیشتر دوستش دارم. از پنجرهی اتاق من دنیا قشنگتر و رنگیتر است. کمی با اغراق بگویم که نقاشیهای لئوناردوداوینچی و جان کنستابل در برابر زیباییش کم میآورند.
وقتی از این بالا به دنیایی آدمها نگاه میکنی هر بار با خودت میگویی عجب صبری خدا دارد. از اینجا خانهی خانم داوودی هم پیداست. زنی تنها در یک خانهی بزرگ و درندشت. هرروز از همین پنجره به او سلام میکنم. لبخند میزند و سری تکان میدهد. مادرم زیاد به او سر میزند اما من معمولا هفتهای دوبار. پیرزن خوش قلب و مهربانی که مهمان خانهاش همسایهها هستند و هر دو هفته یک بار دکترش. سالهاست که دختر و پسرش در خارج از کشور با یک تماس و یا فرستادن سوغاتی از او یاد میکنند. شاید تنها کسی که تحمل این روزهای قرنطینه برایش سخت نبوده است خانم داوودی باشد. امروز او را در حیاط خانهاش نمیبینم. شاید به خاطر مهمانی ما باشد.
مادرم هر بار سراسیمه میدود سمت اجاق گاز میترسد نوههای قد و نیم قدش دیگ پلو را وراونه کنند. البته این برایش خیلی مهم نیست، هر بار با دمپاییهای صورتی و چادر گلداری که دور کمرش بسته، پشت دستش میکوبد و میگوید دردتان به سرم بروید پایین حیاط و با دست آنجا را نشان میدهد. بچهها مکثی میکنند و بیتفاوت به حرف عزیز، دوباره شروع میکنند به دویدن.
یکی از دخترها که خوب میداند چطور خودش را در دل عزیزجانش جا کند میگوید: «عزیزجان؛ بابا و عمو دارند فوتبال میبینند گفتند اگر سر و صدا کنید شعر نخود نخود میخوانیم و هر کس باید جمع کند و برود خانهی خودش مثل قبل». عزیز هم قربان صدقهاش میرود دستش را دور سر او میچرخاند و محکم به سینهاش میکوبد. برای اینکه خیالش راحت باشد صندلیاش را از کنار گلدانهای شمعدانی کنار باغچه روی زمین سُر میدهد. یکی دیگر از دخترها که مشغول دوچرخه بازی هست مثل برق از چرخ میپرد پایین و صندلی را برای عزیز تا دم اجاق گاز میآورد. حالا با خیال راحت مینشیند و آنها را نگاه میکند. حتماً برای تک تکشان دعا میکند.
سرم را سمت ایوان میچرخانم از اینجا فقط خواهر بزرگم پیداست. همه سیب خلال کردن و سبزی پاک کردن را بهانه کردهاند و یک صدا میخندند. مثل همیشه عروس کوچک خانه گوشی به دست نشسته و یکی یکی پیامهای گوشیاش را برای زنها میخواند.
از جیغ و هورای وروجکها و صدای خندهی بزرگترها دلم زیر و رو میشود. انگار کسی توی دلم رخت میشوید. چشم از همه بر میدارم و نگاهم را میدوزم به عزیز. حالش خیلی خوب نیست. نشستن زیاد روی این صندلی زهوار در رفته آن هم در برق آفتاب برایش خوب نیست. به یک باره درد زانوهایش در تمام استخوانهایم میپیچد. نکند فشارش بالا رفته باشد. بیاختیار کتابم را میبندم. بلند میشوم و با خودم حرفهایی را تکرار میکنم. اینکه باید حالا چه چیزی بگویم که این دورهمی را بهم نزنم.
پنجرهی اتاقم را میبندم دیگر دوست ندارم از اینجا به حیاط نگاه کنم. از دست خواهرها و برادرهایم عصبانیم اما نمیخواهم بیگدار به آب بزنم. مبادا به خاطر حرف یا رفتارمن این دورهمی که نزدیک به سه ماه منتظرش بودیم بهم بخورد. نمیتوانم برای رفتار آنها توجیهی پیدا کنم. هر چند دقیقه یکبار خودی نشان میدهند و بلندی صدایشان را به رخ بچهها میکشند. با این کار میخواهند به عزیز بگویند که ما مراقب بچهها هستیم و از دور کنترلشان میکنیم.
حالا تا من جملهای پیدا کنم عزیز فشارش بالا میزند. گره روسریم را محکم میکنم و پلهها را دو تا یکی پیایین میروم. سلامی دوباره به مردها میکنم اما آنها به قدری غرق در فوتیال هستند که سلامم بدون جواب برمیگردد سمت خودم. ایوان هم کسی متوجه من نشد. پابرهنه خودم را به عزیز میرسانم. با صدای بلند میگویم: «یکی یک لیوان آب سرد بیاورد. قرصهای عزیز توی سبد روی یخچال هستند».
همه یکباره از جا بلند میشوند. بچهها آرام میشوند. انگار عزیز را تازه میبینند. او را به اتاق میبرند. تلویزیون را خاموش میکنند. زنها همه گوشی را کنار میگذارند و سرشان جمع کار و بچهها میشود.
فکری به سرم میزند. مطمئن هستم بچهها هم استقبال میکنند. میگویم: «با یک بازی گروهی موافقید یا نه؟»
تابلوی ایست
چند سالی میشود که منتظر معجزهای هستم تا زنجیرهی این روزهای تکراری قطع شود. اینکه تو برگردی و تمام روزهای سیاه و سفیدِ گذشتهی من رنگ بگیرد و گرم شود. دقیقا 45 سال گذشته، این را مطمئن هستم من تمام این روزها را در تقویم نبودنت خط میزنم. به امید روزی که عمر این تیکهای سیاه رنگ تمام شود.
سالهاست مردم این شهر من را با انگشت به یکدیگر نشان میدهند. من را دیوانه میخوانند. عزیز دلم خودت را ناراحت نکن به تک تک آنها حق میدهم آنها نه مسافری دارند و نه عزیز سفرکردهای! دنیایی من را نمیفهمند. شاید مقصر خانوادهام هستند آنها هم تا بودند من را تا مدتها مریض میدانستند. چه دکترها و طبیبها که بر سر بالینم نیاوردند. باورت میشود میگفتند که من چند ماهی با پای برهنه کوچه و خیابان این شهر را گز میکردم تا برسم به اینجا من که باورم نمیشود. حتما میخواستند که من تو را فراموش کنم. این را درگوشی فقط و فقط به تو میگویم هنوز هم همه به جز رفقا و محرم رازهایم من را مسخره میکنند، از رفقایم هر روز برایت نوشتهام وقتی که برگردی باید ساعتها نامههای پست نشدهام را بخوانی. از ترس فراموشی حرفهایم همه را نوشتهام، همه را مهر و موم شده در صندوقچهی چوبی که دوستش داشتی نگه داشتهام. عزیز دلم از تو آدرسی ندارم و الا یک لحظه تو را بیخبر از خودم نمیگذاشتم.
هر روز روزنامه میخوانم و بین گمشدهها دنبال تو میگردم. زبانم لال که میگویم اما یک نگاه سرسری هم به صفحهی حوادث میاندازم. ساکم را آماده بستهام منتظرم خبری از تو بشنوم تا به دنبالت راه بیافتم. یادت هست راه رفتن زیر باران را دوست داشتی چترم را برداشتهام که هنگام قدم زدن خیس نشوی که مبادا سینه پهلو کنی و خدای ناکرده مجبور شوی با نسخههای پیچیده شدهی دکتر صبح را به شب و شب را به صبح برسانی.
نازنینم این شهر با تمام وسعتش برای من بدون تو قفسی است که هر لحظه تنگتر از قبل من را با تمام آرزوهایم میبلعد. همین شهر خشن و خالی از عاطفه هر روز نبودن تو را سرم فریاد میکشد. ای کاش فقط و فقط به خاطر این لحظهها زودتر برمیگشتی. میدانی با برگشتنت دنیای من زیباتر میشود. این شهر بدون تو آبستن درد است. درد؛ واژهای است مأنوس با چشمها و گوشهای 60 یا نمیدانم شاید 70سالهی من!
بعضی اتفاقات زائیده میشوند که من را پرتاب کنند درست وسط گذشتهی پوچ و خالیم. با دیدن این جوان نمیدانم چرا احساس کردم او هم شبیه من مسافری دارد که منتظر آمدنش نشسته است. برایش شروع کردم از تو گفتن اما نمیدانم چرا بعد از شنیدن حرفهایم سرش را روی همین سکو گذاشت و پشت به ریل قطار خوابید انگار انتظار را برایش بد معنا کردم.
نه نازنینم من همان حرفهای همیشگیم را گفتم تازه بیشتر از تو و خوبیهایت گفتم. لبخند میزد تمام مدتی که به من گوش میداد. اما چیزی گفتم که شاید نباید میگفتم چون به یکباره اشک در چشمانش حلقه زد و زود دلش فتوا داد و لبخند را بر لبهایش حرام کرد. گفتم نمیدانم بعد از آن روز که عزیزترین زندگیم با یکی از همین قطارها رفت، زندگی من هم متوقف شد. آن روز شد تابلوی ایست تمام عمر من! از تو زیاد پرسید. شک داشت در اینکه آیا تو من را دوست داشتی یا نه؟
راستی برایش گفتم که خانوادهام برای اینکه تو را فراموش کنم گفتند قطاری که تو با آن سفر کردی هیچ وقت به مقصد نرسید. مگر میشود نازنین من نباشد، نفس نکشد و من هنوز باشم و نفس بکشم. کم کم هوا رو به تاریکی است باید برگردم به خانهای که هیچ کس منتظرم نیست. تو که غریبه نیستی مردم میگویند قرصهایم را که نمیخورم حال خودم را نمیفهمم خب دست خودم نیست پیری است و هزار درد. درد! چرا من همیشه حرفهایم ختم میشود به درد!
… میدانم تو برایت حرف مردم مهم نیست اما برای من سخت است که مردم این شهر من را دیوانه بخوانند…
رنگ آبی
من هم مثل شما آسمان را دوست دارم برای همین از روز یک شنبه ذهنم قفل شد روی این کلمه و نمیتوانستم هیچ چیز دیگری را جایگزنش کنم. انگار پاککنی برداشته بودید و از دم هر کلمهای که قصد ورود به ذهنم را داشت پاک میکردید. نمیدانم چه شد که سد محکم آسمان آبی رنگ شکست و جایش را به گل نیلوفر آبی داد. شاید آبی بودن وجه اشتراکشان بود.
اینکه نیلوفر آبی در کجای این دنیا سر از گل و لای مردابها در میآورد خیلی برایم مهم نیست. مصر یا اینکه گل ملی کشور هند است یا بعدها سر از جاهای دیگر هم در آورده است بماند برای من مهم این است که پا به ایران هم گذاشته و رد پایش را تا دوران هخامنشیان و ساسانیان هم گرفتهام.
این گل همیشه برایم سمبل نامیرایی و رستاخیز بوده است. برایم معنی ایستادگی و صبر در برابر انبوه مشکلات را داشته و خواهد داشت. جالب بود در جایی خواندم این گل در طول نسلها برای مردم الهام بخش ایمان بوده است. باورت میشود از دلِ زمین گلآلود، گُلی به این زیبایی بیرون بزند و با شکوفههای زیبا و برگهایی بیعیب و نقصش دلربایی کند.
این گل گیاهی است آبزی، زیبا و پایا، دارای برگهای بزرگ و پهن، قلبی شکل به پهنای ۳ تا ۳۰ سانتیمتر که در سطح آب و یا در آب غوطهور هستند.
طول عمر نیلوفر آن را برای من متفاوتتر از بقیه گلها کرده است، اینکه میتواند در شرایط آب و هوایی سخت زنده بماند و بذرش تا هزاران سال قابلیت ادامهی حیات داشته باشد و با وجود گذشت قرنها، پروتئین موجود در بذرش قادر به افزایش جوانهزنی حتی در زمان نبود نور خورشید را دارد. زندگی این گل پر از شگفتی است و خواندن در مورد آن یک دورهی کامل خداشناسی است.
خیلی از مردم معتقدند که نیلوفر گُلی معنوی است و به خاطر طول عمرش آن را احترام میکنند و یا آن را نمادی از انسانهایی میدانند که شعور و عشق را توأمان برای رسالت انسانی و بقا جاودانگی به کار میبرند.
نیلوفر آبی به سوی آسمان اوج میگیرد و دل از زمین میکند. باورت میشود که از آبی گِل آلود، نیلوفری بسیار زیبا و خوشبو بیرون بزند. باورمان بشود یا نشود این گُل با این شرایط رشد میکند و بی تفاوت نسبت به آلودگی اطرافش راه خودش را میرود چشم از آسمان بر نمیدارد که مبادا راه را گم کند.
هنرِ من
اگر دست از تنبلی بردارم و حرکتی بزنم قطعا تو هم سفرهی برکتی از همینجا که ایستادهام پهن میکنی که دیدن ته سفره بسته به هنر و نوع نگاهم دارد. هنری که من نبودم و تو در وجودم گذاشتی و حالا منتظری تا من، تر و خشکش کنم. ریشهاش جان بگیرد و از گِل وجودم بیرون بزند. شاخ و برگش نه تنها موجب زیبایی و قوت خودم که چند قدمی بیشتر از دنیایی خود خواهی من گام بردارد و بقیه هم نرم و آرام بخزند زیر سایهام. شاید بالاتر که دست بیندازند و به شاخهها متصل شوند.
کمی اغراق که چه عرض کنم این نوشته همهاش اغراق است. اما من این اغراق را اینجا که هیچ کس جز من و تو نیست دوست دارم. من همیشه عاشق این در گوشی حرف زدن با توام. دوست دارم از خودم همان چیزی را برایت بگویم که دوست داری باشم. تو همه اینها را پیش از اینکه به زبان بیاورم یا بنویسم، میدانی و میخوانی.
باید مراقب خودم باشم
این چند روزه همیشه به این فکر میکنم که کدام حس و حالم میچربد به بقیه. شیرینی و خوشحالیم از اینکه فرشتهای به نام کرونا پیدا شده و با عصایش اجی مجی کرده و همه از جمله من را خانهنشین کرده تا کمی هم به خودم بیندیشم اینکه به کجا آمدهام، آمدنم بهر چه بود …!
ناراحتیم از اینکه چرا هنوز نمیدانم کجا ایستادهام و قرار است در آینده من کجای پازل انتظار را پُر کنم. اصلا من در جایی از این پازل هستم یا نه؟ بانکی از سوالات در سرم دور برداشتهاند و یکی پس از دیگری خودشان را محکم به دیواره ذهنم میکوبند و من مستاصل و در مانده دوست دارم این خانه نشینی به درازا بکشد تا من خودم را بتوانم از زیر آوارِ این همه سوال و چهکنمهای که بر سرم ریخته بیرون بکشم.
ناراحتیم از اینکه چرا خانه نشین شدهام و نمیدانم قرار است تاکی طول بکشد. این ندانستن و انبار شدن کارهای که در قرنطینه نمیشود انجام داد بدجور دست و پایم را بسته است. به سرانجام رساندن خیلی از کارها یا خیلی از پیگیریها میطلبد که من رها باشم و آزادانه در شهرم قدم بزنم.
حس خوبِ دوست داشتن و باهم بودنمان! و خیلی از حسهای که شاید کمی رنگ کلیشه به خود گرفتهاند اما هستند و شاید واقعیتر از بقیه. اما زبانی نیست که بتواند آنها را زیبا بیان کند که مُهر کلیشهای بودن از آنها برداشته شود. مثل حس خوب مادر بودن، همسر بودن، یک زنِ خانهدار بودن و یا حسهای که شاید نسبت به اینها در مرتبهی دومی قرار دارند مثل حس کتاب خواندن و خیلی خیلی حسهای دیگر.
در میان صندوقچهای که شاید کلیدش با خوشحالی و ناراحتی دو پارگراف اول نوشتهام یکی باشد یا حداقل این قفل با آن کلیدها هم باز شود پر است از حسی که مضطرب نشسته و با خودش این را زمزمه میکند که هنوز اندر خم یک کوچهای! روزها میآیند و میروند و تو ذهنت و فکرت همچنان آبستن نمیدانمهای است که شاید روزی چنان رشد کنند که ورودی ذهنت را ببندند و آن را خفه کنند. ذهنت که بمیرد بودن خودت هم دیگر به درد نمیخورد. این حس بیشتر از هر چیزی کامم را به تلخی کشانده است.
اما میدانم که همه باید باشند تا موتور حرکت من را روشن نگه دارند. شاید باید مراقب تک تکشان باشم. شاید که نه باید مراقب خودم و آنها باشم تا بتوانم به جلو حرکت کنم.
نیلوفرهای آبی
چرا دستهایم را نمیگیری، از من میترسی. همیشه با فاصله در دورترین نقطه از احساسم ایستادهای. خیال نکن نمیفهمم، ماندنت از روی ترحم است. همینکه نمیگذاری در چشمانت غور کنم مطمئن تر میشوم. میدانی من متنفرم از ترحم؟ میدانی خرد میشوم زیر بار این همه مهربانی ساختگی. بارها دیدهام که پشت کاجهای حیات که همیشه میزان علاقهات به آنها را با آب و تاب برایم میگفتی زانوهای خستهات را بغل میکنی و زار زار گریه میکنی. هِق هِق گریه ات، سرخی رگهای ظریف چشمانت، خیسی سر آستین لباست آتشم میزند.چرا؟ چرا ماندهای؟ من که نه جزء داشتههای تو حساب میشوم و نه جزء نداشتههایت. قسمت میدهم به…
اگر سه سال پیش بود میگفتی قسم نخور…
چرا هیچ وقت نگذاشتی قسمت بدهم؟ حرفمان به اینجا که میرسد تو آرام بلند میشوی بدون توجه به من از اتاق بیرون میروی. اما حواست جمع من هست. قبل از رفتن پردهی اتاقم را میکشی که مبادا نور آفتاب پهن شود روی صورتم. این از سر عشق است، نه؟ میدانی کاری از من ساخته نیست برای همین مراقبم هستی. یقین دارم تندی تپش قلبم را حس میکنی.
از آن روز نحس آرزویم این بوده که به جای این قرصهای لعنتی، دستهای مهربانت تپش قلبم را آرام کند. دستهایت روی سینهام، روی قلبم بنشیند و هرم گرمایش معجزه کند و مهر من دوباره بدلت بیفتد اما تو نگاهت را هم از من دریغ میکنی چه برسد به اینکه دست در دست من بگذاری. ای کاش میشد به عقب برگردیم. برگردیم به صبح آن روز و همه چیز همان بشود که میخواستی.
ثریا؛ صبحها قبل از اینکه چشمانم را رو به این زندگی تکراری باز کنم، تو آمدهای پردهی پنجرهی اتاقم را رد کردهای و آرام و بیصدا رفتهای بیرون. حتما دوست داری رو به آبی آسمان چشم بگشایم. آبی آسمان برای تو از هر رنگی زیباتر است. میدانی عاشق شمعدانیها هستم برای همین آنها را به صف کردهای رو به روی پنجرهی اتاقم. میدانم به خاطر اینکه به من بفهمانی هنوز ته ماندهای از عشق میان من و تو هست باغچهای مجزا و کوچک از نیلوفرهای آبی درست کردهای. روزی که داشتی دورش را سنگ چین میکردی دامن پلیسهی قرمزت همانکه از حراجیهای روبروی امامزاده برایت گرفتم کشیده میشد روی زمین و با هر بار کشیده شدن خراشی بر قلب من میافتاد.
اما از همهی اینها زیباتر خودت هستی که میان قاب با دامنی پر از گلهای رنگی در حیاط میان باغچه میچرخی. اگر بگویم این صحنه زیباترین صحنهی زندگیم هست باورت میشود. من تو را از دور دارم از همین فاصله! شاید دورتر! لبخندت را فقط در این قاب میبینم. کاش میشد از همینجا دست دراز کنم و تاجی از پیچکها روی سرت بگذارم. تو آنقدر دوست داشتنی هستی که از این فاصله هم میشود تو را لمس کرد. نگاهت را، نجابتت را، گونههای گل انداختهات را ، سفیدی پوست تنت را، کشیدگی و نازکی ساق پاهایت را که از دامن گلدارت بیرون زده. از این فاصله میشود مهربانیت را لمس کرد؛ فقط از این فاصله. نزدیکتر که میشوی قلبت سنگ میشود. دلت تنگ میشود. بغض راه گلویت را میبندد. سرخی گونههایت رنگ میبازد. ابر به بار نشستهی چشمهایت سرد میکند گرمی تصویر زیبای را که در قاب پنجره برایم میسازی. من زندگیم را باختهام تو چرا ماندهای؟ من که ندارمت پس ماندنت برای چیست؟
ثریا؛ تمام ترسم از روزی است که تو نباشی! رفتارت را نمیتوانم معنا کنم. تو قلبِ شاعر و دیوانهی من را هم درمانده کردهای دختر! شاعر درونم مانده میان دنیایی پر از تضاد تو چه چیزی را باور کند. مانده که تو میلت به کدام طرف بیشتر است به رفتن یا ماندن. بیتوجهی و بیتفاوتیات را باور کنم یا توجه و دلسوزییات را. میدانی شاعرها عاشق مسلکند، من هم نمیتوانم تصوری غیر از قلب عاشقت داشته باشم. تو هرروز با عشقت نیلوفر آبی را سیراب میکنی که چشمهای من را نوازش دهند. تو شیرینی لبهایت را هر روز به بهانهی بوییدن شمعدانیها به سرخی گلهایش تزریق میکنی که من مست شوم از چشیدنشان… ثریا چقدر تشنهی لبهایت هستم.
آن روز که دکتر بیتفاوت به حال من، داشت معاینهام میکرد فقط تو بودی که فهمیدی درد دارم. اشکهایت را با زحمت زیاد با گوشهی چشم میدیدم. ثریا دوست ندارم بالای سرم بایستی. عطر زنانهات میپیچد توی سرم، درد نداشتن تو اضافه میشود به انبوه دردهای تنم. اضافه کن به تمام دردها ندیدنت را که سخت آزارم میدهد.
ثریا میدانی من از درد هم که به خودم بپیچم تو را که ببینم آرام میشوم. جسمم را فراموش میکنم. تحمل زخم بستر به مراتب برایم راحتتر است از نداشتنت.
کاش میشد یکبار از دریچه چشمانت خودم را ببینم تو هنوز من را همان بهروز سه سال قبل میبینی یا نه؟ همان بهروز که منتظرش میماندی تا از راه برسد. بهروزی که دل توی دلش نبود تا تو با ناز و عشوههای بکر و زنانه برایش از همهچیز بگویی. شعر بسرایی و او مست زنانگیات شود. همیشه بهترین بودی. از روزی که پا به دفتر زندگیم گذاشتی چشمهایم فقط تو را دید و دلم فقط تو را تمنا کرد.
ثریا فکر کن آن روز را من و تو مثل همیشه به شب میرساندیم. این خواست خدا بود که اینطور بشود؟ تو خودت را شریک این حال و روز من میدانی؟ ثریا اگر من آن روز تو را به زور و با هزار کلک نبرده بودم مطمئن هستم حالا همه چیز همانی بود که تو میخواستی.
از آن ساختمان نحس که بیرون زدی چشمهای مهربانت از خشم به هم آمده بود. نه از درد باز نمیشد. من نفهمیدم برای تو سخت است که بخواهی دل از جگر گوشهی نادیدهات بکنی! اما خودت میدانستی با آمدنش قصر رویاهایم را ویران میکرد. اینجایش را نخوانده بودم که نبودنش رویایی برایم باقی نمیگذارد. این روزها اصلا رویایی ندارم که بخواهم به آن فکر کنم. اگر آن دعوت نامه نیامده بود ما زندگی خوبی داشتیم. تو مخالف بودی. مخالف رفتن. میگفتی چرا پیشرفت و موفقیتم را در آنجا میدیدم. من نگاهم به آن سوی مرزها بود و تو دلت به ماندن در این شهر رضایت داده بود.
ثریا مطمئنم آه تو من را خانهنشین کرده نه آن تصادف. خب حق داشتی. من هم اگر جای تو بودم نفرین میکردم کسی که میوهی دلم را از من میگرفت. تو دوستش داشتی خیلی بیشتر از من. این را بارها و بارها حس کرده بودم. هنوز هم دلتنگش میشوی. حتماً سراغ لباسهایش میروی، آنها را میبوسی و میبویی تا شاید کمی آتش دل سوختهات فروکش کند. دیشب خواب دخترمان را دیدم. با تو در جادهای رو به بینهایت قدم میزد. من نبودم. نمی دانم کجای زندگیتان بودم. اصلا من جزئی از زندگی شماهستم. من و تو هنوز هم ما هستیم؟
راستی ثریا دخترمان حالا اگر بود حتماً زبان باز کرده بود و من را بابا صدا میکرد. ثریا اصلا تو صدای خفه شده در گلویم را میشنوی! من دوست دارم این صدای حبس شده در سینهام آزاد میشد و تمام حرفهای که این دوسال فقط با نگاهم به تو رساندهام را به زبان میآوردم…
ثریا تو چرا ماندهای از بهروز سه سال پیش برای تو فقط دو چشم مانده که هر روز داشتنت را آرزو دارد…
پیش برو، اصلا به این موضوع فکر نکن
امروز وقتی سن استاد را با سن خودم مقایسه کردم مثل کسی که کشتی آرزوهایش غرق شده باشد، زانوی غم بغل کردم. گَرد ناامیدی روی پیشانی آرزوهایم نشست. دوست داشتم به عقب برمیگشتم و میشد همه چیز را از نو بسازم. پشت سرم را نگاه میکنم میبینم لحظههای ناب و دست نخوردهای را در کولهپشتیام دارم که دیگر حتی نمیتوانم برای یک ثانیه از آن برنامه بریزم. یا ساعتهای زیادی را میبینم که مشغول هزاران کاری هستم که شاید هیچ کدامشان به درد امروزم نمیخورد حتی نمیتواند یک کمک فکری برای امروزم باشد. کارهای که تمام وقتم را گذاشتم و ابتدای جوانیم را صرف آن کردم اما هر روزش به خودم میگفتم من برای این کار ساخته نشدهام. با اینکه علاقهام را میدانستم اما او را پس میزدم و به بهانههای مختلف خودم را از او دور نگه میداشتم.
با تمام این حس ناامیدی که یکباره پاشید به سر صورت آرزوهایم اما عقب نشینی نکردم و انشاالله نمیکنم. وقتی پرسیدم که هنوز امیدی هست استادم با مهربانی تمام گفتند: خیلی وقت داری. پیش برو، اصلا به این موضوع فکر نکن.