نیلوفرهای آبی
چرا دستهایم را نمیگیری، از من میترسی. همیشه با فاصله در دورترین نقطه از احساسم ایستادهای. خیال نکن نمیفهمم، ماندنت از روی ترحم است. همینکه نمیگذاری در چشمانت غور کنم مطمئن تر میشوم. میدانی من متنفرم از ترحم؟ میدانی خرد میشوم زیر بار این همه مهربانی ساختگی. بارها دیدهام که پشت کاجهای حیات که همیشه میزان علاقهات به آنها را با آب و تاب برایم میگفتی زانوهای خستهات را بغل میکنی و زار زار گریه میکنی. هِق هِق گریه ات، سرخی رگهای ظریف چشمانت، خیسی سر آستین لباست آتشم میزند.چرا؟ چرا ماندهای؟ من که نه جزء داشتههای تو حساب میشوم و نه جزء نداشتههایت. قسمت میدهم به…
اگر سه سال پیش بود میگفتی قسم نخور…
چرا هیچ وقت نگذاشتی قسمت بدهم؟ حرفمان به اینجا که میرسد تو آرام بلند میشوی بدون توجه به من از اتاق بیرون میروی. اما حواست جمع من هست. قبل از رفتن پردهی اتاقم را میکشی که مبادا نور آفتاب پهن شود روی صورتم. این از سر عشق است، نه؟ میدانی کاری از من ساخته نیست برای همین مراقبم هستی. یقین دارم تندی تپش قلبم را حس میکنی.
از آن روز نحس آرزویم این بوده که به جای این قرصهای لعنتی، دستهای مهربانت تپش قلبم را آرام کند. دستهایت روی سینهام، روی قلبم بنشیند و هرم گرمایش معجزه کند و مهر من دوباره بدلت بیفتد اما تو نگاهت را هم از من دریغ میکنی چه برسد به اینکه دست در دست من بگذاری. ای کاش میشد به عقب برگردیم. برگردیم به صبح آن روز و همه چیز همان بشود که میخواستی.
ثریا؛ صبحها قبل از اینکه چشمانم را رو به این زندگی تکراری باز کنم، تو آمدهای پردهی پنجرهی اتاقم را رد کردهای و آرام و بیصدا رفتهای بیرون. حتما دوست داری رو به آبی آسمان چشم بگشایم. آبی آسمان برای تو از هر رنگی زیباتر است. میدانی عاشق شمعدانیها هستم برای همین آنها را به صف کردهای رو به روی پنجرهی اتاقم. میدانم به خاطر اینکه به من بفهمانی هنوز ته ماندهای از عشق میان من و تو هست باغچهای مجزا و کوچک از نیلوفرهای آبی درست کردهای. روزی که داشتی دورش را سنگ چین میکردی دامن پلیسهی قرمزت همانکه از حراجیهای روبروی امامزاده برایت گرفتم کشیده میشد روی زمین و با هر بار کشیده شدن خراشی بر قلب من میافتاد.
اما از همهی اینها زیباتر خودت هستی که میان قاب با دامنی پر از گلهای رنگی در حیاط میان باغچه میچرخی. اگر بگویم این صحنه زیباترین صحنهی زندگیم هست باورت میشود. من تو را از دور دارم از همین فاصله! شاید دورتر! لبخندت را فقط در این قاب میبینم. کاش میشد از همینجا دست دراز کنم و تاجی از پیچکها روی سرت بگذارم. تو آنقدر دوست داشتنی هستی که از این فاصله هم میشود تو را لمس کرد. نگاهت را، نجابتت را، گونههای گل انداختهات را ، سفیدی پوست تنت را، کشیدگی و نازکی ساق پاهایت را که از دامن گلدارت بیرون زده. از این فاصله میشود مهربانیت را لمس کرد؛ فقط از این فاصله. نزدیکتر که میشوی قلبت سنگ میشود. دلت تنگ میشود. بغض راه گلویت را میبندد. سرخی گونههایت رنگ میبازد. ابر به بار نشستهی چشمهایت سرد میکند گرمی تصویر زیبای را که در قاب پنجره برایم میسازی. من زندگیم را باختهام تو چرا ماندهای؟ من که ندارمت پس ماندنت برای چیست؟
ثریا؛ تمام ترسم از روزی است که تو نباشی! رفتارت را نمیتوانم معنا کنم. تو قلبِ شاعر و دیوانهی من را هم درمانده کردهای دختر! شاعر درونم مانده میان دنیایی پر از تضاد تو چه چیزی را باور کند. مانده که تو میلت به کدام طرف بیشتر است به رفتن یا ماندن. بیتوجهی و بیتفاوتیات را باور کنم یا توجه و دلسوزییات را. میدانی شاعرها عاشق مسلکند، من هم نمیتوانم تصوری غیر از قلب عاشقت داشته باشم. تو هرروز با عشقت نیلوفر آبی را سیراب میکنی که چشمهای من را نوازش دهند. تو شیرینی لبهایت را هر روز به بهانهی بوییدن شمعدانیها به سرخی گلهایش تزریق میکنی که من مست شوم از چشیدنشان… ثریا چقدر تشنهی لبهایت هستم.
آن روز که دکتر بیتفاوت به حال من، داشت معاینهام میکرد فقط تو بودی که فهمیدی درد دارم. اشکهایت را با زحمت زیاد با گوشهی چشم میدیدم. ثریا دوست ندارم بالای سرم بایستی. عطر زنانهات میپیچد توی سرم، درد نداشتن تو اضافه میشود به انبوه دردهای تنم. اضافه کن به تمام دردها ندیدنت را که سخت آزارم میدهد.
ثریا میدانی من از درد هم که به خودم بپیچم تو را که ببینم آرام میشوم. جسمم را فراموش میکنم. تحمل زخم بستر به مراتب برایم راحتتر است از نداشتنت.
کاش میشد یکبار از دریچه چشمانت خودم را ببینم تو هنوز من را همان بهروز سه سال قبل میبینی یا نه؟ همان بهروز که منتظرش میماندی تا از راه برسد. بهروزی که دل توی دلش نبود تا تو با ناز و عشوههای بکر و زنانه برایش از همهچیز بگویی. شعر بسرایی و او مست زنانگیات شود. همیشه بهترین بودی. از روزی که پا به دفتر زندگیم گذاشتی چشمهایم فقط تو را دید و دلم فقط تو را تمنا کرد.
ثریا فکر کن آن روز را من و تو مثل همیشه به شب میرساندیم. این خواست خدا بود که اینطور بشود؟ تو خودت را شریک این حال و روز من میدانی؟ ثریا اگر من آن روز تو را به زور و با هزار کلک نبرده بودم مطمئن هستم حالا همه چیز همانی بود که تو میخواستی.
از آن ساختمان نحس که بیرون زدی چشمهای مهربانت از خشم به هم آمده بود. نه از درد باز نمیشد. من نفهمیدم برای تو سخت است که بخواهی دل از جگر گوشهی نادیدهات بکنی! اما خودت میدانستی با آمدنش قصر رویاهایم را ویران میکرد. اینجایش را نخوانده بودم که نبودنش رویایی برایم باقی نمیگذارد. این روزها اصلا رویایی ندارم که بخواهم به آن فکر کنم. اگر آن دعوت نامه نیامده بود ما زندگی خوبی داشتیم. تو مخالف بودی. مخالف رفتن. میگفتی چرا پیشرفت و موفقیتم را در آنجا میدیدم. من نگاهم به آن سوی مرزها بود و تو دلت به ماندن در این شهر رضایت داده بود.
ثریا مطمئنم آه تو من را خانهنشین کرده نه آن تصادف. خب حق داشتی. من هم اگر جای تو بودم نفرین میکردم کسی که میوهی دلم را از من میگرفت. تو دوستش داشتی خیلی بیشتر از من. این را بارها و بارها حس کرده بودم. هنوز هم دلتنگش میشوی. حتماً سراغ لباسهایش میروی، آنها را میبوسی و میبویی تا شاید کمی آتش دل سوختهات فروکش کند. دیشب خواب دخترمان را دیدم. با تو در جادهای رو به بینهایت قدم میزد. من نبودم. نمی دانم کجای زندگیتان بودم. اصلا من جزئی از زندگی شماهستم. من و تو هنوز هم ما هستیم؟
راستی ثریا دخترمان حالا اگر بود حتماً زبان باز کرده بود و من را بابا صدا میکرد. ثریا اصلا تو صدای خفه شده در گلویم را میشنوی! من دوست دارم این صدای حبس شده در سینهام آزاد میشد و تمام حرفهای که این دوسال فقط با نگاهم به تو رساندهام را به زبان میآوردم…
ثریا تو چرا ماندهای از بهروز سه سال پیش برای تو فقط دو چشم مانده که هر روز داشتنت را آرزو دارد…