پیش برو، اصلا به این موضوع فکر نکن
امروز وقتی سن استاد را با سن خودم مقایسه کردم مثل کسی که کشتی آرزوهایش غرق شده باشد، زانوی غم بغل کردم. گَرد ناامیدی روی پیشانی آرزوهایم نشست. دوست داشتم به عقب برمیگشتم و میشد همه چیز را از نو بسازم. پشت سرم را نگاه میکنم میبینم لحظههای ناب و دست نخوردهای را در کولهپشتیام دارم که دیگر حتی نمیتوانم برای یک ثانیه از آن برنامه بریزم. یا ساعتهای زیادی را میبینم که مشغول هزاران کاری هستم که شاید هیچ کدامشان به درد امروزم نمیخورد حتی نمیتواند یک کمک فکری برای امروزم باشد. کارهای که تمام وقتم را گذاشتم و ابتدای جوانیم را صرف آن کردم اما هر روزش به خودم میگفتم من برای این کار ساخته نشدهام. با اینکه علاقهام را میدانستم اما او را پس میزدم و به بهانههای مختلف خودم را از او دور نگه میداشتم.
با تمام این حس ناامیدی که یکباره پاشید به سر صورت آرزوهایم اما عقب نشینی نکردم و انشاالله نمیکنم. وقتی پرسیدم که هنوز امیدی هست استادم با مهربانی تمام گفتند: خیلی وقت داری. پیش برو، اصلا به این موضوع فکر نکن.