باید مراقب خودم باشم
این چند روزه همیشه به این فکر میکنم که کدام حس و حالم میچربد به بقیه. شیرینی و خوشحالیم از اینکه فرشتهای به نام کرونا پیدا شده و با عصایش اجی مجی کرده و همه از جمله من را خانهنشین کرده تا کمی هم به خودم بیندیشم اینکه به کجا آمدهام، آمدنم بهر چه بود …!
ناراحتیم از اینکه چرا هنوز نمیدانم کجا ایستادهام و قرار است در آینده من کجای پازل انتظار را پُر کنم. اصلا من در جایی از این پازل هستم یا نه؟ بانکی از سوالات در سرم دور برداشتهاند و یکی پس از دیگری خودشان را محکم به دیواره ذهنم میکوبند و من مستاصل و در مانده دوست دارم این خانه نشینی به درازا بکشد تا من خودم را بتوانم از زیر آوارِ این همه سوال و چهکنمهای که بر سرم ریخته بیرون بکشم.
ناراحتیم از اینکه چرا خانه نشین شدهام و نمیدانم قرار است تاکی طول بکشد. این ندانستن و انبار شدن کارهای که در قرنطینه نمیشود انجام داد بدجور دست و پایم را بسته است. به سرانجام رساندن خیلی از کارها یا خیلی از پیگیریها میطلبد که من رها باشم و آزادانه در شهرم قدم بزنم.
حس خوبِ دوست داشتن و باهم بودنمان! و خیلی از حسهای که شاید کمی رنگ کلیشه به خود گرفتهاند اما هستند و شاید واقعیتر از بقیه. اما زبانی نیست که بتواند آنها را زیبا بیان کند که مُهر کلیشهای بودن از آنها برداشته شود. مثل حس خوب مادر بودن، همسر بودن، یک زنِ خانهدار بودن و یا حسهای که شاید نسبت به اینها در مرتبهی دومی قرار دارند مثل حس کتاب خواندن و خیلی خیلی حسهای دیگر.
در میان صندوقچهای که شاید کلیدش با خوشحالی و ناراحتی دو پارگراف اول نوشتهام یکی باشد یا حداقل این قفل با آن کلیدها هم باز شود پر است از حسی که مضطرب نشسته و با خودش این را زمزمه میکند که هنوز اندر خم یک کوچهای! روزها میآیند و میروند و تو ذهنت و فکرت همچنان آبستن نمیدانمهای است که شاید روزی چنان رشد کنند که ورودی ذهنت را ببندند و آن را خفه کنند. ذهنت که بمیرد بودن خودت هم دیگر به درد نمیخورد. این حس بیشتر از هر چیزی کامم را به تلخی کشانده است.
اما میدانم که همه باید باشند تا موتور حرکت من را روشن نگه دارند. شاید باید مراقب تک تکشان باشم. شاید که نه باید مراقب خودم و آنها باشم تا بتوانم به جلو حرکت کنم.