کتابی که هدیه گرفتم
چهار زانو نشستم رو به روی قفسهی کتاب. کتابی که هدیهی یکی از دوستانم بود را برداشتم. نمی توانم بگویم که چه حس فوق العاده ای داشتم از گرفتن آن هدیه، با آنکه از محتوای کتاب خبر نداشتم. حتی نام کتاب هم تا به حال نشنیده بودم. این دست کتابها و نویسندهی کتاب هیچ وقت در سبد علاقهمندیهای من نبوده و نخواهد بود. یادم میآید بعد از گرفتن کتاب آنقدر ذوق داشتم که نشستم روی صندلی پارک و چند صفحه از آن را خواندم و کتاب را ورق زدم. تصمیم گرفتم همین که رسیدم به خانه شروع کنم به خواندن کتاب. اما اتفاقاتی افتاد که مانع از خواندن کتاب شد.
حالا میفهمم که تو خواستی من آن کتاب را نخوانم. امروز دقیقا روبروی قفسهی چوبی، کتاب را باز کردم هر چه میخوانم، از کتاب و تفکرات نویسنده دورتر میشوم. چرا نویسنده هیچ کجا تو را نمی بیند. تو که هستی!!!
دنیایی این کتاب با من غریبهست. دنیایی تنها و خشن. دنیایی که پر از خالی بودن توست… نمیتوانم بخوانمش. بهترین کار را می کنم. کتاب را میبندم. میگذارم زیر سرم. دراز میکشم و تورا نفس میکشم…
+ هر کتابی ارزش خواندن ندارد…