عاشقانهی کوتاه...
خودم را به تک تک لبخندهایت میبازم…
غنچهی لبهایت که به خنده باز می شود دور و برم را نگاه میکنم که مبادا جز من کسی دل به لبخندت ببندد…
رگ غیرتم باد میکند، اگر کسی را ماتِ زیباییت ببینم..
می دانم این عاشقانهی کوتاه را شاید بارها و بارها در گوشت زمزمه کردهام…
و شاید من را به جرم تعصب در سیاهچال ذهنت زندانی کردهای…
و یا شاید در میان انبوهی از تمام آنچه دوستشان نداری دفنم کرده باشی….
چه سخت است که این روزها دوست داشتن لبخندی که فقط برای خودت باشد جرم است…
این را فقط من نمیگویم… از تو چه پنهان بابا لنگ درازهای همهی جودی آبوتهای دنیا حرفشان این است…