عشق است و مزین به هنرهای زیادی ...
عشق است و مزین به هنرهای زیادی
او را
کشتید
اما ندانستید
که هزاران چشمه،
از هزار سوی این میهن
برمیخیزد*…
*شعر از راشین گوهرشاهی
** نماهنگ “سردار بی منت” خواننده “مهدی چناری” به مناسبت شهادت سردار سلیمانی
بیدارین؟
مثلا بی خوابی به سرت زده باشه، هی از این پهلو به اون پهلو بشی. فردا هم کلاس داشته باشی دقیقا تا ساعت چهار بعدازظهر. از بیخوابی فکرای جور واجور هم به سرت بزنه.
یه ذهن شلخته هم داشته باشی که یک دسته بندی مشخصی نداشته باشه و همهی فکرات قاطی باشن؛ یهو غش غش بخندی :))) و بعد بیمقدمه و یکباره همهی غم عالم رو سرت خراب بشه:/
سورهی توحید و بسم الله هم کارت رو راه نندازه :) برای اینکه خوابت ببره پاشی قرآن رو باز کنی و آیه یکی مونده به آخر از سورهی کهف رو بخونی و بگی گورِ بابای مشکلات!
+ یعنی کی صبح میشه :/
+ پاشم یه توییت بزنم: بیدارین؟
+ ای کاش مشکلات و غم و غصههامون هم تحریم میشدن جونمون راحت میشد :)
آخه چرا !!!
هر چند دارم سعی میکنم اینستا رو ببوسم و بزارم کنار، اما از اونجایی که اهل این کارا نیستم؛ هی فرت و فرت میرم که رفتنم برا خداحافظی باشه اما دوباره غرق میشم یه استوری میزارم و میبندمش؛ بعدش هم دایرکت و دوستا و خلاصه یادم از خداحافظی میره و دوباره بی خیال بوسیدن و خداحافظی میشم :))
القصه…
تو سبدِ رزق اینستاگردی دیروزم خیلی چیزا بود. بین اون خیلی چیزا یه آهنگ قشنگ بود. همین که گوش کردم فوری به دوست خوبم گوگل گفتم کلِ آهنگ رو برام بیار. دانلودش کردم از محسن نامجو بود. از اونجایی که برام مهم از کی گوش میکنم و هم به آلزایمر در سن کم دچار شدم یه سرچ زدم در مورد این آقای نامجو که انگار برام آشنا بود !!!
محسن نامجو را در آغوش گلشیفته دیدم و لب و لوچهام آویزان شد. هر چی خوندم بیشتر بدم اومد ازش! حیف این ترانه که تو خوندیش :/
به شکوه گفتم برم ز دل یاد روی تو آرزوی تو
به خنده گفتا نرنجم از خلق و خوی تو یاد روی تو
ولی ز من دل چو برکنی، حدیث خود بر که افکنی؟
هر کجا روی وصله ی منی، ساغر وفا از چه بشکنی؟ …
کنون چه کنم با خطای دلم، گرم برود آشنای دلم….
+ خوبه بعضی وقتا بیخیال خیلی چیزا بشیم که یهو سرخورده نشیم :)
سلام :)
یه مدت از این خونهی دوست داشتنیم دور افتادم. دوباره اومدم که شروع کنم. هر چند تنبلم و ضعف پشتکار دارم اما اینبار شاید با بقیهی وقتها فرق داشته باشه.
سلام خونهی دنج و خلوت خودم :)
کتابی که هدیه گرفتم
چهار زانو نشستم رو به روی قفسهی کتاب. کتابی که هدیهی یکی از دوستانم بود را برداشتم. نمی توانم بگویم که چه حس فوق العاده ای داشتم از گرفتن آن هدیه، با آنکه از محتوای کتاب خبر نداشتم. حتی نام کتاب هم تا به حال نشنیده بودم. این دست کتابها و نویسندهی کتاب هیچ وقت در سبد علاقهمندیهای من نبوده و نخواهد بود. یادم میآید بعد از گرفتن کتاب آنقدر ذوق داشتم که نشستم روی صندلی پارک و چند صفحه از آن را خواندم و کتاب را ورق زدم. تصمیم گرفتم همین که رسیدم به خانه شروع کنم به خواندن کتاب. اما اتفاقاتی افتاد که مانع از خواندن کتاب شد.
حالا میفهمم که تو خواستی من آن کتاب را نخوانم. امروز دقیقا روبروی قفسهی چوبی، کتاب را باز کردم هر چه میخوانم، از کتاب و تفکرات نویسنده دورتر میشوم. چرا نویسنده هیچ کجا تو را نمی بیند. تو که هستی!!!
دنیایی این کتاب با من غریبهست. دنیایی تنها و خشن. دنیایی که پر از خالی بودن توست… نمیتوانم بخوانمش. بهترین کار را می کنم. کتاب را میبندم. میگذارم زیر سرم. دراز میکشم و تورا نفس میکشم…
+ هر کتابی ارزش خواندن ندارد…
عاشقانهی کوتاه...
خودم را به تک تک لبخندهایت میبازم…
غنچهی لبهایت که به خنده باز می شود دور و برم را نگاه میکنم که مبادا جز من کسی دل به لبخندت ببندد…
رگ غیرتم باد میکند، اگر کسی را ماتِ زیباییت ببینم..
می دانم این عاشقانهی کوتاه را شاید بارها و بارها در گوشت زمزمه کردهام…
و شاید من را به جرم تعصب در سیاهچال ذهنت زندانی کردهای…
و یا شاید در میان انبوهی از تمام آنچه دوستشان نداری دفنم کرده باشی….
چه سخت است که این روزها دوست داشتن لبخندی که فقط برای خودت باشد جرم است…
این را فقط من نمیگویم… از تو چه پنهان بابا لنگ درازهای همهی جودی آبوتهای دنیا حرفشان این است…
مینویسم با خیال راحت...
من همهجا تو را نفس میکشم…
آرام و بیصدا…
میدانم تو برایت فرقی نمیکند من کجا باشم…
توهستی و من از این بودنت سرشارم از شکوفههای بهار….
باید خودم ورودم را به این خانهی جدید تبریک بگویم…
اینجا هیچ کس جز من و تو نیست…
مینویسم با خیال راحت تمام نانوشتههای که فقط بوی کاغذ را به خورد نفسهایشان میدادم…