تابلوی ایست
چند سالی میشود که منتظر معجزهای هستم تا زنجیرهی این روزهای تکراری قطع شود. اینکه تو برگردی و تمام روزهای سیاه و سفیدِ گذشتهی من رنگ بگیرد و گرم شود. دقیقا 45 سال گذشته، این را مطمئن هستم من تمام این روزها را در تقویم نبودنت خط میزنم. به امید روزی که عمر این تیکهای سیاه رنگ تمام شود.
سالهاست مردم این شهر من را با انگشت به یکدیگر نشان میدهند. من را دیوانه میخوانند. عزیز دلم خودت را ناراحت نکن به تک تک آنها حق میدهم آنها نه مسافری دارند و نه عزیز سفرکردهای! دنیایی من را نمیفهمند. شاید مقصر خانوادهام هستند آنها هم تا بودند من را تا مدتها مریض میدانستند. چه دکترها و طبیبها که بر سر بالینم نیاوردند. باورت میشود میگفتند که من چند ماهی با پای برهنه کوچه و خیابان این شهر را گز میکردم تا برسم به اینجا من که باورم نمیشود. حتما میخواستند که من تو را فراموش کنم. این را درگوشی فقط و فقط به تو میگویم هنوز هم همه به جز رفقا و محرم رازهایم من را مسخره میکنند، از رفقایم هر روز برایت نوشتهام وقتی که برگردی باید ساعتها نامههای پست نشدهام را بخوانی. از ترس فراموشی حرفهایم همه را نوشتهام، همه را مهر و موم شده در صندوقچهی چوبی که دوستش داشتی نگه داشتهام. عزیز دلم از تو آدرسی ندارم و الا یک لحظه تو را بیخبر از خودم نمیگذاشتم.
هر روز روزنامه میخوانم و بین گمشدهها دنبال تو میگردم. زبانم لال که میگویم اما یک نگاه سرسری هم به صفحهی حوادث میاندازم. ساکم را آماده بستهام منتظرم خبری از تو بشنوم تا به دنبالت راه بیافتم. یادت هست راه رفتن زیر باران را دوست داشتی چترم را برداشتهام که هنگام قدم زدن خیس نشوی که مبادا سینه پهلو کنی و خدای ناکرده مجبور شوی با نسخههای پیچیده شدهی دکتر صبح را به شب و شب را به صبح برسانی.
نازنینم این شهر با تمام وسعتش برای من بدون تو قفسی است که هر لحظه تنگتر از قبل من را با تمام آرزوهایم میبلعد. همین شهر خشن و خالی از عاطفه هر روز نبودن تو را سرم فریاد میکشد. ای کاش فقط و فقط به خاطر این لحظهها زودتر برمیگشتی. میدانی با برگشتنت دنیای من زیباتر میشود. این شهر بدون تو آبستن درد است. درد؛ واژهای است مأنوس با چشمها و گوشهای 60 یا نمیدانم شاید 70سالهی من!
بعضی اتفاقات زائیده میشوند که من را پرتاب کنند درست وسط گذشتهی پوچ و خالیم. با دیدن این جوان نمیدانم چرا احساس کردم او هم شبیه من مسافری دارد که منتظر آمدنش نشسته است. برایش شروع کردم از تو گفتن اما نمیدانم چرا بعد از شنیدن حرفهایم سرش را روی همین سکو گذاشت و پشت به ریل قطار خوابید انگار انتظار را برایش بد معنا کردم.
نه نازنینم من همان حرفهای همیشگیم را گفتم تازه بیشتر از تو و خوبیهایت گفتم. لبخند میزد تمام مدتی که به من گوش میداد. اما چیزی گفتم که شاید نباید میگفتم چون به یکباره اشک در چشمانش حلقه زد و زود دلش فتوا داد و لبخند را بر لبهایش حرام کرد. گفتم نمیدانم بعد از آن روز که عزیزترین زندگیم با یکی از همین قطارها رفت، زندگی من هم متوقف شد. آن روز شد تابلوی ایست تمام عمر من! از تو زیاد پرسید. شک داشت در اینکه آیا تو من را دوست داشتی یا نه؟
راستی برایش گفتم که خانوادهام برای اینکه تو را فراموش کنم گفتند قطاری که تو با آن سفر کردی هیچ وقت به مقصد نرسید. مگر میشود نازنین من نباشد، نفس نکشد و من هنوز باشم و نفس بکشم. کم کم هوا رو به تاریکی است باید برگردم به خانهای که هیچ کس منتظرم نیست. تو که غریبه نیستی مردم میگویند قرصهایم را که نمیخورم حال خودم را نمیفهمم خب دست خودم نیست پیری است و هزار درد. درد! چرا من همیشه حرفهایم ختم میشود به درد!
… میدانم تو برایت حرف مردم مهم نیست اما برای من سخت است که مردم این شهر من را دیوانه بخوانند…
هنرِ من
اگر دست از تنبلی بردارم و حرکتی بزنم قطعا تو هم سفرهی برکتی از همینجا که ایستادهام پهن میکنی که دیدن ته سفره بسته به هنر و نوع نگاهم دارد. هنری که من نبودم و تو در وجودم گذاشتی و حالا منتظری تا من، تر و خشکش کنم. ریشهاش جان بگیرد و از گِل وجودم بیرون بزند. شاخ و برگش نه تنها موجب زیبایی و قوت خودم که چند قدمی بیشتر از دنیایی خود خواهی من گام بردارد و بقیه هم نرم و آرام بخزند زیر سایهام. شاید بالاتر که دست بیندازند و به شاخهها متصل شوند.
کمی اغراق که چه عرض کنم این نوشته همهاش اغراق است. اما من این اغراق را اینجا که هیچ کس جز من و تو نیست دوست دارم. من همیشه عاشق این در گوشی حرف زدن با توام. دوست دارم از خودم همان چیزی را برایت بگویم که دوست داری باشم. تو همه اینها را پیش از اینکه به زبان بیاورم یا بنویسم، میدانی و میخوانی.
کتابی که هدیه گرفتم
چهار زانو نشستم رو به روی قفسهی کتاب. کتابی که هدیهی یکی از دوستانم بود را برداشتم. نمی توانم بگویم که چه حس فوق العاده ای داشتم از گرفتن آن هدیه، با آنکه از محتوای کتاب خبر نداشتم. حتی نام کتاب هم تا به حال نشنیده بودم. این دست کتابها و نویسندهی کتاب هیچ وقت در سبد علاقهمندیهای من نبوده و نخواهد بود. یادم میآید بعد از گرفتن کتاب آنقدر ذوق داشتم که نشستم روی صندلی پارک و چند صفحه از آن را خواندم و کتاب را ورق زدم. تصمیم گرفتم همین که رسیدم به خانه شروع کنم به خواندن کتاب. اما اتفاقاتی افتاد که مانع از خواندن کتاب شد.
حالا میفهمم که تو خواستی من آن کتاب را نخوانم. امروز دقیقا روبروی قفسهی چوبی، کتاب را باز کردم هر چه میخوانم، از کتاب و تفکرات نویسنده دورتر میشوم. چرا نویسنده هیچ کجا تو را نمی بیند. تو که هستی!!!
دنیایی این کتاب با من غریبهست. دنیایی تنها و خشن. دنیایی که پر از خالی بودن توست… نمیتوانم بخوانمش. بهترین کار را می کنم. کتاب را میبندم. میگذارم زیر سرم. دراز میکشم و تورا نفس میکشم…
+ هر کتابی ارزش خواندن ندارد…
مینویسم با خیال راحت...
من همهجا تو را نفس میکشم…
آرام و بیصدا…
میدانم تو برایت فرقی نمیکند من کجا باشم…
توهستی و من از این بودنت سرشارم از شکوفههای بهار….
باید خودم ورودم را به این خانهی جدید تبریک بگویم…
اینجا هیچ کس جز من و تو نیست…
مینویسم با خیال راحت تمام نانوشتههای که فقط بوی کاغذ را به خورد نفسهایشان میدادم…