پیش برو، اصلا به این موضوع فکر نکن
امروز وقتی سن استاد را با سن خودم مقایسه کردم مثل کسی که کشتی آرزوهایش غرق شده باشد، زانوی غم بغل کردم. گَرد ناامیدی روی پیشانی آرزوهایم نشست. دوست داشتم به عقب برمیگشتم و میشد همه چیز را از نو بسازم. پشت سرم را نگاه میکنم میبینم لحظههای ناب و دست نخوردهای را در کولهپشتیام دارم که دیگر حتی نمیتوانم برای یک ثانیه از آن برنامه بریزم. یا ساعتهای زیادی را میبینم که مشغول هزاران کاری هستم که شاید هیچ کدامشان به درد امروزم نمیخورد حتی نمیتواند یک کمک فکری برای امروزم باشد. کارهای که تمام وقتم را گذاشتم و ابتدای جوانیم را صرف آن کردم اما هر روزش به خودم میگفتم من برای این کار ساخته نشدهام. با اینکه علاقهام را میدانستم اما او را پس میزدم و به بهانههای مختلف خودم را از او دور نگه میداشتم.
با تمام این حس ناامیدی که یکباره پاشید به سر صورت آرزوهایم اما عقب نشینی نکردم و انشاالله نمیکنم. وقتی پرسیدم که هنوز امیدی هست استادم با مهربانی تمام گفتند: خیلی وقت داری. پیش برو، اصلا به این موضوع فکر نکن.
آخه چرا !!!
هر چند دارم سعی میکنم اینستا رو ببوسم و بزارم کنار، اما از اونجایی که اهل این کارا نیستم؛ هی فرت و فرت میرم که رفتنم برا خداحافظی باشه اما دوباره غرق میشم یه استوری میزارم و میبندمش؛ بعدش هم دایرکت و دوستا و خلاصه یادم از خداحافظی میره و دوباره بی خیال بوسیدن و خداحافظی میشم :))
القصه…
تو سبدِ رزق اینستاگردی دیروزم خیلی چیزا بود. بین اون خیلی چیزا یه آهنگ قشنگ بود. همین که گوش کردم فوری به دوست خوبم گوگل گفتم کلِ آهنگ رو برام بیار. دانلودش کردم از محسن نامجو بود. از اونجایی که برام مهم از کی گوش میکنم و هم به آلزایمر در سن کم دچار شدم یه سرچ زدم در مورد این آقای نامجو که انگار برام آشنا بود !!!
محسن نامجو را در آغوش گلشیفته دیدم و لب و لوچهام آویزان شد. هر چی خوندم بیشتر بدم اومد ازش! حیف این ترانه که تو خوندیش :/
به شکوه گفتم برم ز دل یاد روی تو آرزوی تو
به خنده گفتا نرنجم از خلق و خوی تو یاد روی تو
ولی ز من دل چو برکنی، حدیث خود بر که افکنی؟
هر کجا روی وصله ی منی، ساغر وفا از چه بشکنی؟ …
کنون چه کنم با خطای دلم، گرم برود آشنای دلم….
+ خوبه بعضی وقتا بیخیال خیلی چیزا بشیم که یهو سرخورده نشیم :)